روزگار حاشیهنشینان روستای کُمب؛ / بیشناسنامههای چابهار
یارمحمدی نداشتن شناسنامه را عاملی برای دامنزدن به فقر در مناطق حاشیهنشین میداند «کسانی که شناسنامه ندارند، نمیتوانند هیچ خدماتی از جامعه دریافت کنند. این افراد نهتنها یارانه دریافت نمیکنند، بلکه برای استفاده از مراکز درمانی باید هزینههای هنگفتی را متحمل شوند. تا زمانی که مشکل شناسنامه این افراد حل نشود، نمیتوان شرایط زندگی آنها را تغییر داد.»
کمپین فعالین بلوچ – مگسی که آن حوالی در حال پرواز است، روی گونهاش فرود میآید. پاهایش را به هم میمالد، مکث میکند سپس بیهیچ نگرانی بر پهنای صورش قدم میزند و کمی بعد دوباره به پرواز درمیآید. سفیدی چشمش روی پوست تیرهاش خودنمایی میکند. آستین لباسهای بلوچیاش را بالا میدهد و بدون توجه به مگسها، کاپوت پراید نقرهای که برای تعمیر آوردهاند، بالا میزند تا کمر روی آن خم میشود و سیمهایش را دستکاری میکند. وقتی پیچگوشتی قرمزی که روی زمین افتاده را برمیدارد، زخمهای روی دستش پیدا میشوند. “دُرهان” ١۵ ساله که چند ماهیست برای کار به این مکانیکی آمده، شناسنامه ندارد؛ گویی نه به دنیا آمده و نه روزی از این دنیا خواهد رفت. سه برادر و پنج خواهر دیگرش هم شناسنامه ندارند «قبلا شناسنامه داشتیم اما از آن روزی که پدرم برای گرفتن کارت ملی به ثبت احوال رفت و شناسنامهاش را سوراخ کردند شناسنامه ما هم باطل شد. اول فکر کردیم فقط شناسنامه پدرم را باطل کردند. حتی نمیتوانست یک شماره حساب در بانک برای خودش باز کند. با مادرم برای بازکردن شماره حساب به بانک رفت اما گفتند شناسنامه مادرم هم اعتبار ندارد. چند ماه بعدش هم به من، خواهر و برادرهایم گفتند که نمیتوانیم در مدرسه ثبتنام کنیم.» با نگاهی مردد و صدایی لرزان میپرسد شما میتونید کمک کنید که شناسنامه بگیریم؟ «وقتی شناسنامه نداشته باشی، هیچ کاری ازمان ساخته نیست. امسال وقتی میخواستیم برادر کوچکم حسین را در مدرسه ثبتنام کنیم یکی به ما گفت که اگر یکمیلیون تومان بهش بدیم، کارش را درست میکند تا بدون مشکل در مدرسه ثبتنام کند و ادامه تحصیل بدهد. با هر مشکلی که بود این پول را جور کردیم؛ اما هنوز ٣ ماه نگذشته مدرسه از ما مدارک میخواهد. اگر نتوانیم شناسنامه برایش بگیریم، او هم مثل من فقط تا کلاس ششم میتواند درس بخواند.» علیم یارمحمدی، نماینده زاهدان باطلکردن شناسنامه افراد را کاری اشتباه میداند «تقریبا ١٠٠هزار نفر از جمعیت سیستانوبلوچستان شناسنامه ندارند. برای ۶هزار نفر از افراد فاقد شناسنامه تشکیل پرونده داده شده که ۵هزار نفرشان شناسنامه گرفتند. در برخی موارد وقتی به هویت افراد شک و گمان میکنند که ایرانی نیست، بلافاصله شناسنامهاش را باطل میکنند. مسئولان ابتدا باید تحقیقات لازم را انجام دهند بعد دست به چنین اقداماتی بزنند.» نداشتن شناسنامه عاملی برای فقر درد دندان امانش را بریده. برای درمانش پول کافی ندارد «قبل از مرگ پدرم یک پارچهفروشی در بازار داشتیم. وضعمان خوب بود تا اینکه پنجسال پیش پدرم بیمار شد؛ اول گفتند قندش بالاست بعد چشمانش کمکم ضعیف شد و پیش هر دکتری که رفتیم نتوانست بیماری پدرم را تشخیص دهد. پدرم تشنج کرد از سرش سیتیاسکن گرفتند در سرش تومور مغزی داشت. او را برای درمان به زاهدان انتقال دادند. برادر بزرگم ١۵سال داشت که اداره مغازه را به عهده گرفت. زمینی که از پدربزرگم به پدرم و عمویم به ارث رسیده بود را برای هزینه درمان بیماریش به قیمت ٣٠میلیون تومان به فروش رساندیم و با آن ١۵میلیون پدرم را به یکی از بیمارستانهای مشهد انتقال دادیم چند ماه بعدش او فوت کرد. شرایط مالیمان روز به روز بدتر شد. برادرم تجربه چندانی در اداره مغازه نداشت؛ نمیتوانست اجاره مغازه را دربیاورد، صاحب مغازه پارچهفروشی هم که اجارهاش را میخواست، مغازه را پس گرفت. بعد از آن برادرم برای «حمالی» به اسکله رفت و من هم بعد از مدرسه با چند نفر از همسایههایمان برای جابهجا کردن بار به یکی از مجتمعهای چابهار رفتیم. یک شب صاحب یکی از مغازهها من را پیش صاحب مجتمع برد او برایم وسایل کفاشی خرید و گفت تا زمانی که من اینجا هستم، میتوانی جلو مجتمع مشغول به کار شوی. اولین مشتریم خودش بود با هم کفشهایش را واکس زدیم.» یارمحمدی نداشتن شناسنامه را عاملی برای دامنزدن به فقر در مناطق حاشیهنشین میداند «کسانی که شناسنامه ندارند، نمیتوانند هیچ خدماتی از جامعه دریافت کنند. این افراد نهتنها یارانه دریافت نمیکنند، بلکه برای استفاده از مراکز درمانی باید هزینههای هنگفتی را متحمل شوند. تا زمانی که مشکل شناسنامه این افراد حل نشود، نمیتوان شرایط زندگی آنها را تغییر داد.» بزرگترین آرزویاش گرفتن شناسنامه است «شناسنامههایمان در دستمان است؛ اما هیچ کاری با آن نمیتوانیم انجام دهیم. هر جا مراجعه میکنم، بعد از اینکه مشخصات را وارد سیستم میکنند، میگویند منع از خدمات شدهای. بارها برای گرفتن شناسنامه اقدام کردهام. بدون شناسنامه هیچ کاری نمیتوان انجام داد؛ هیچ کاری. یکی از خواهرهایم باردار و مجبور است در خانه زایمان کند. بیمه نیست و شوهرش هم پول کافی ندارد که او را به بیمارستان ببرد. پزشک بهشان گفته زایمانش خطرناک است و نباید در خانه زایمان کند.» “درهان” میگوید که خیلیها اینجا شرایط من را دارند. کاپوت ماشین را میبندد و راهی جایی که در آن زندگی میکند، میشود. شرکت نفت را پشتسر میگذارد و زاغهنشینان روستای “کمب” در چابهار نمایان میشوند. ابتدا با خود فکر میکنید به آفریقا سفر کردهاید؛ اما بعد از کمی که به خود میآیید، مردم آفریقا که لباس بلوچی به تن ندارند. اینجا روستای کمب در چابهار ایران است. خانهها همه از بلوک ساخته شدهاند. بعضی از خانهها با پیت حلبی ساخته شده و برخی دیگر به جای در، پتویی کهنه و رنگپریده آویختهاند. همه جا پر از بچه است. پسربچهای ۵ ساله که لباس آبی کمرنگی به تن دارد، دو زانو روی زمین نشسته و هر چند وقت یک بار دستانش را پر از خاک میکند و باز بر روی زمین میریزد. سه پسربچه که در حال بازی هستند، دواندوان میگذرند؛ هر سه پاهایشان برهنه است اما طوری بر روی زمین خاکی میدوند که گویی بر روی ابرها راه میروند. کمی آن سوتر دختر ١٢ سالهای که با یک دست کودک یکساله لاغری با موهایی تراشیده را در آغوش و با دست دیگر دست بچه ٣سالهای با پاهای برهنه را گرفته است، با چشمهای سیاهش نگاهتان میکند. گوش کودک یک ساله ۵ سوراخ دارد که در هر کدام یک نخ سیاه رنگ گره زده شده است؛ گوشوارههایی از طلای سیاه که در بیخ گوششان در دریای عمان پنهان است. اینجا همه مانکن هستند و چاقی معنایی ندارد. به خانه “دوستین” نزدیک میشویم؛ درهان صدایش میزند. کمی بعد پسری ١۵ساله با موهای فر ریز مشکی که تازه موهای صورتش جوانه زده با اندامی نحیف ظاهر میشود. دوستین در حلبی را میکوبد و میگوید «یا الله». در حیاط باز میشود، رو به آشپزخانه است با دیواری کوتاه از حیاط جدا شده. سقف ندارد. قابلمهای پر از آب روی اجاق گاز رومیزی بر زمین میجوشد. کاسه و بشقابهایی از جنس استیل و ملامین روی جابشقابی زنگزده تلنبار شدهاند. قوطی حلبی روغن، نمک و چند کیسه گره خورده که معلوم نیست چه چیزی در آنهاست؛ درون جعبه پلاستیکی گوشه دیوار. ملکناز ١٧ساله به خانه دعوتمان میکند. کف خانه ٢٠متریشان با موکت خاکستری پوشیده و رختخوابهایی که روی هم چیده شده با ملحفههای گلدار استتار شده است. «مدرسه نرفتم چون شناسنامه نداشتم. اما خواندن و نوشتن را از برادرم دوستین یاد گرفتم. چند سالی است به مدارس اجازه داده شده بچههای بدون شناسنامه را تا کلاس ششم به مدرسه راه بدهند. آن زمان دوستین ١١سالش بود که توانست در کلاس اول بنشیند. بعضی روزها که از مدرسه به خانه بازمیگشت، درسهایی که آموخته بود را به من هم یاد میداد. خیلی وقت است که به دنبال گرفتن شناسنامه هستیم. ۶ سال پیش پدر و مادرم و چهار خواهر و برادرم شناسنامه گرفتند اما من و دوستین و خواهر ٢ سالهام “ماهکان” شناسنامه نداریم. از ما هم آزمایش گرفتند برای گرفتن شناسنامه، هزینه هر آزمایش ٧٠٠هزار تومان است؛ ما فقط توانستیم ۵٠٠هزار تومان آن را بدهیم. پدر «حمال» است. هر روز صبح برای جابهجا کردن بار لنجها به اسکله میرود. وقتی شناسنامه بگیرم، بسیاری از مشکلاتم حل میشود؛ اما عمر از دست رفتهام دیگر هرگز باز نخواهد گشت. چند ماه دیگر با پسرعمویم که از بچگی نامزدمان کردهاند، ازدواج میکنم؛ دیگر نمیتوانم درس بخوانم و به بسیاری از آرزوهایم برسم. امیدوارم زودتر بتوانیم شناسنامه ماهکان را بگیریم تا او به سرنوشت من دچار نشود.» سرعت رسیدگی به پروندهها کند است یارمحمدی سرعت رسیدگی به پروندهها را کُند میداند «هستند افرادی که ٣سال است پرونده تشکیل دادهاند اما هنوز موفق به گرفتن شناسنامه نشدهاند. بسیاری از این افراد قادر به پرداخت هزینهها برای دریافت شناسنامه نیستند. برخی از پروندهها نیاز به «دیانای» دارد که چیزی بالغ بر ٣ الی ۴میلیون تومان برای هر نفر است.» “خدابخش پرور”، رییس شورای بخش مرکزی شهرستان چابهار هم کُند بودن سرعت رسیدگی به پروندهها را عاملی برای رشد جمعیت این افراد میداند «بسیاری از این افراد از ابتدا شناسنامه نگرفتهاند. برخی دیگر پس از زمان انقلاب شناسنامههای خود را عوض نکردهاند. تعدادی نیز بدون داشتن شناسنامه قبل از انقلاب از کشور خارج شدهاند و پس از انقلاب به کشور بازگشتهاند. شورای شهر چابهار بارها برای رسیدگی به پرونده این افراد جلساتی برگزار کرده است. متاسفانه سیستم اداری اجازه نمیدهد شورا این مساله را پیگیری کند. موردهایی بوده که شخص بعد از ۲۰ سال تشکیل پرونده هنوز نتوانسته شناسنامه بگیرد. وقتی یک نفر نتواند شناسنامه بگیرد بعد از این که ازدواج کرد فرزندان او هم نمیتوانند شناسنامه بگیرند؛ همین امر موجب میشود تعداد این افراد سال به سال افزایش پیدا کند.» پرور معتقد است اگر همه دست به دست هم بدهند بین شش ماه تا یک سال میتوان این مشکل را حل کرد «بسیاری از مردم منطقه توان رفت و آمد به شهرهای دیگر برای رسیدگی به پروندهشان ندارند. به همین خاطر باید افرادی برای رسیدگی به مساله به چابهار فرستاده شوند. خیلی وقتها عدم آگاهی مردم از قوانین باعث ایجاد مشکلات میشود. ادارات هم باید به مردم اعتماد کنند. تعدادی از افراد مدرکی ندارند که ثابت کنند ایرانی هستند. بسیاری از شواهد آنها با گذشت زمان از بین رفته است» او میگوید «برخی برای حل مشکلاتشان از شناسنامه افرادی از اقوامشان که فوت کردهاند یا اشخاص دیگر استفاده میکنند که در صورت مشخص شدن، این شناسنامهها باطل میشوند. هستند افرادی که با همان شناسنامه ازدواج میکنند و صاحب فرزند میشوند. با باطل شدن آن شناسنامه، مدرک هویتی بقیه افراد خانواده هم باطل میشود.» دوستین دمپاییهایش را درمیآورد، وارد خانه میشود، در گوشهای مینشیند و به دیواری تکیه میدهد. نور آفتاب از درز میان بلوکها عبور میکند و خود را به گونه او میرساند «دو سال دیگر به کلاس ششم میروم. اگر تا آن زمان نتوانم شناسنامه بگیرم، دیگر نمیتوانم ادامه تحصیل بدهم.» «میخواهی در آینده چه کاره شوی؟» به زمین خیره میشود و سکوت میکند. شاید میترسد به آینده فکر کند. صدای کوبیدن درِ حلبی، دوستین را از جا میکند. در را باز میکند. مرد لاغر اندامی که برگههایی در دست دارد خود را مأمور سرشماری معرفی میکند. چند نفر هستید؟ ٩ نفر نام؟ دوستین نام خانوادگی؟ محمدی شماره شناسنامه؟ ندارم