نابابی فهم حقوق بشر در جامعه ایرانی / محمود صباحی
مقدمه: انسان در جامعه ایرانی «شهربند» است نه شهروند! در جامعه ایرانی گونهای ستیزهگری با فرهنگها و مفاهیم غیر خودی به شدت در حال عملگری است و نظامهای سیاسی نیز برای پیشبرد اهداف خود معمولاً بر همین موجِ میل ناخودآگاه جمعی جامعه ایرانی سوار میشوند تا به منویات و اغراض سیاسی خود دست یابند: آنها با آگاهی از برخی وسواسهای روانی و تاریخی جامعه، مردم را مدام در برابر هر آنچه بویی از ناآشنایی دهد و بیگانه به نظر آید، تحریک میکنند و در آنان آتشی از احساس خطر را برمیافروزند.
منش و روش زندگی اجتماعی و سیاسی در جامعه ایرانی و این مقاومتی که در برابر هر چیز ناآشنا میکند به شدت تداعیگر فیلم «ملکالموت» لوئیس بونوئل است: ناتوانی در انجام آنچه باید انجام پذیرد یعنی بیرون رفتن از یک سالن، از یک در بسته. ـ در بستهای که در حقیقتْ نماد یک وضعیتِ فروبسته تاریخی و اجتماعی است: در این فیلم، زندگی مردمی انعکاس مییابد که اگر چه ادعا میکنند از وضعیت خود ناراضیاند، اما در بنیادْ هیچ تلاشی برای خروج از آن نمیکنند و چه بسا بالعکس، بدون آن که خود آگاه باشند، دو دستی به این وضعیت چسبیدهاند: آنها «شهربند»اند و نه «شهروند»: آنها نمیبینند که آنچه مانع خروج ایشان از این درِ بسته میشود، نه نیرویی ماورایی که روش و منش خود آنان است: روش و منشی که در این فیلم به گونهای سوررئالیستی مانع خروجشان از این سالن میشود. آنان در دام ساختهای ذهنی و نقشهای اجتماعی خود افتادهاند و از این رو، نیروی ممانعت به گونهای متافیزیکی و الهی بر آنان جلوه میکند. آنان به مثابه انسانهایی از خود بیگانه در نمییابند که «کلیدِ» این در بسته در نزد خود ایشان است و نه در نزد کسانی که به آنها کلید نشان میدهند. فراد این فیلم به مثابه افراد جامعه دربندِ خود افتاده ایرانی، میخواهند فرصتها، امتیازها، نقشها، مناسک و شیوههای زندگی اجتماعی و تاریخی خود را نگه دارند و در همان حال از این وضعیتِ بسته اجتماعی و سیاسی نیز برون بجهند اما این تناقضی در هم شکننده و نابودگر است که همه آنان را خسته و فرسوده و سرانجامْ ملک الموت را بر آنان چیره میکند، بدون آن که هرگز توانسته باشند برای خود روزنهای بگشایند: روزنهای رهاییبخش که دگرگونکننده سرنوشت ناهمگون، ناهموار و ناروای آنان باشد. یک سوءتفاهم: مفاهیم حقوق بشری همچون اندیشگان خارجی در جامعه ایرانی گونهای ستیزهگری با فرهنگها و مفاهیم غیر خودی به شدت در حال عملگری است و نظامهای سیاسی نیز برای پیشبرد اهداف خود معمولاً بر همین موجِ میل ناخودآگاه جمعی جامعه ایرانی سوار میشوند تا به منویات و اغراض سیاسی خود دست یابند: آنها با آگاهی از برخی وسواسهای روانی و تاریخی جامعه، مردم را مدام در برابر هر آنچه بویی از ناآشنایی دهد و بیگانه به نظر آید، تحریک میکنند و در آنان آتشی از احساس خطر را برمیافروزند. البته دقیقتر آن است که بگویم بر این آتشِ از پیشْ افروخته میدمند تا هر چه تندتر و راهوارتر بر دشتِ نادانستگی و درخودمانیِ جامعه سمند دولت خود را برانند و این خود بزرگترین عامل سرکوب و در نتیجه پسماندگی در جامعه ایرانی است: پس زدن هر آنچه طعم تازهای دارد: گونهای کهنهپرستی که به ذائقه عمومی بدل شده. این همان مانعیست که جامعه ایرانی را در برابر امکانها و فرصتهای تازه و در بنیادْ در برابر توانهای انسانی و فرهنگی خویش، قرار میدهد. دامنه این ناآشناهراسی و چنگ یازیدن به چیزهای آشنا و قدیمی تنها توده مردم را شامل نمیشود بلکه قاطبه روشنفکران نیز بر همین مدار اندیشه و رفتار میکنند. آنان از این ناآشناهراسی خود ارزش برآوردهاند و از این رو به زعم آنان در کنار حکومتهای ناکارآمد و جابر و جائر ایرانی زندگی کردن بسیار شریفتر از زیستن در یوغ افکار و اندیشهها و سرزمینهای بیگانگان و پذیرش حقوق بشر آنان است. اما این بیگانگان کیاناند؟! ـ مگر هیچ فرهنگ انسانیای میتواند مدعی خودبسندگی و بینیازی از پیکرههای دیگر انسانی شود؟ ـ مگر همه امکانهای عالی فرهنگی در جهان محصول تعامل و تعاطی جمعی جامعه انسانی نیستند؟ ـ و مگر مفاهیم و اصول حقوق بشر نیز برآیند همین تعامل و تجربه جمعی انسانی نبودهاند؟ ـ آنان اگر نیک درمینگریستند، درمییافتند که آنچه را آنان بیگانه و بیگانگان مینامند چه بسا از رگ گردن به آنان نزدیکتراند! همین زبان فارسی را بنگرید: هر تکه و کلمه و آوای آن از زبان و فرهنگی دیگر برآمده و این تعامل بیتردید یکسویه نبوده است و زبان فارسی نیز خود در این توسعه و گسترش زبانی نقش تکین خود را داشته است یا: همین بنای عظیم تختجمشید را بنگرید که چگونه معمارانی از سرزمینها و فرهنگهای دیگر در ساختن و برآوردن شکوه آن نقش بنیادیای داشتهاند: دارندگی دال بر زایندگی نیست. راست این است که هیچ پدیده سترگ و باشکوهی را فرهنگهای بشری به تنهایی نیافریدهاند و نمیتوانند بیافرینند چرا که تداوم حیات فرهنگی بشر نیز همچون حیات اقتصادیاش بیش از هر چیز معطوف به داد و ستد با دیگر پیکرههای انسانی است و بدون این دادن و ستدنْ اقتصاد و همه نمودهای فرهنگْ نخستْ در خود فرومیمانند و سپس به تدریج رو به فروپاشی و نابودی میگذارند: این بدیهی است که هر چه از خود فرا نرود، از خود فرو خواهد رفت چندان که سرانجام نابود میشود: حتی یک ساختار جمعیتیِ ساکن و کهنه که از برونْ به آن خون تازه ـ و به زبان ناآشنا ستیزان و ناآشنا هراسان: خونِ بیگانه ـ تزریق نشود به آرامی رو به خمودگی و بیمیلی و نابودی میگذارد و از این رو، مقولهای به نام مهاجرت را نیز باید به فهرست این تهاترِ بشری افزود. وقتی که در مفاهیم و مبانی حقوق بشر به آزادی انسان در انتخاب محل زندگی توجه میشود تنها از آن رو نیست که این آزادی عاملی حرمتساز و حرمتگذار برای بشر است بلکه آنچه حرمت بشر را تأمین میکند همین امکان انتخاب آزادانه محل زندگیست. بنابر این، مفاهیم حقوق بشری باید در ارتباط با یکدیگر تفسیر و فهم شوند تا تصویری جامع و قابل فهم از آنها در اذهان نقش بندد. برای نمونه: مهاجرت یک حق انسانی است که حقوق دیگر او را میتواند از نو تأمین و چهبسا تضمین کند و از این رو، مهاجر (برخلاف تصور) نه یک خائن بلکه آن کسیست که از یک سو حقوق واهشته (و دقیقتر بگویم: حقوق به یغما رفته) انسانی خود را میطلبد و از سوی دیگر، فرصتی برای نزدیکی و توسعه انسانی فراهم میآورد: او از تنگناهای تحمیلی جغرافیایی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگیاش جدا میشود و به پیکره دیگری از گونههای انسانی میپیوندد و بدینسان حقوق از دست شده خود را به مثابه حیثیت و حرمت از دست شدهاش اعاده میکند حتی اگر به آنها به تمامی دست نیابد. آن ذهن ناآشنا هراسی که گمان میبرد باید به خانواده و دولت و سرزمین خود به هر قیمتی وفادار ماند، هنوز درنیافته است که ارج و مشروعیت هر نهاد اجتماعی و سیاسی را چگونه باید سنجید. انسان اگر احساس و خاطره خوشی از وطن دارد هم از آن روست که زمانی در آن جا احساس امنیت و کرامت میکرده است و نیازهایش را میتوانسته بدون هراس برآورده کند اما اگر همین وطن به نماد ناامنی و ناکامی انسان بدل شده باشد چه؟ ـ آیا هنوز هم میتواند وطن نامیده شود؟ ـ آیا اگر کسی چنین وطنی را ـ که حرمتی برای او به خاطر تمایزاتش قائل نیست ترک کند ـ به وطن خود خیانت کرده است؟ ـ آیا مفاهیمی همچون خیانت و وفاداری امکان فهم و نزدیکی به مفاهیم بنیادین حقوق بشر را از انسان سلب نمیکنند و او را از موهبت آزادیهای طبیعیاش محروم نمیسازند؟ قاطعانه بگویم: هر آن رابطه و نسبتی که آدمی در آن احساس حرمت و احترام و امنیت نمیکند گسستاش نه تنها خیانت نیست که حق حیاتی، ضروری و بدیهی اوست و این رابطه و نسبت میتواند طبیعیترین رابطه همچون رابطه مادر و فرزند یا هر رابطه عاطفی، حقوقی، سیاسی و تاریخی و فرهنگی دیگر باشد. به زبان دیگر، انسان دارای حق خیانت هم هست آن جایی که خود را بیگانه، مطرود و ناکام مییابد و خیانتْ نامی ست که به حق گسستن میدهند تا نیروهای معترض و پرسنده جامعه را از توش و توان بیندازند: همان کسانی را که توان گسستن و رها ساختن خود از مناسبات و روابط سرکوبگر و قهرآمیز را دارند: همانها را که حقوق بشر را میشناسند و به این بهانه که جامعه و فرهنگ ما هنوز آماده فهم و پذیرش آنها نیست به آنها (و در بنیاد به حقوق خود) پشت نمیکنند. جامعه ایرانی با نادیدهانگاری و پسرانیِ توانهای بالقوه و بالفعل خویشْ خود را از توانهای نهفته و عملی فرهنگیاش برای نزدیکی به مبانی و اهداف حقوق بشر محروم میسازد و در واقع از شناخت معابر و پلهایی که میتوانند نظام اجتماعی و سیاسی جامعه ایرانی را به نظام اجتماعی و سیاسی جهانی پیوند زنند، طفره میرود. آن چه که اعلامیه حقوق بشر بیان میکند نه تنها با بنیانهای فرهنگ ایرانی بیگانه نیست که دستکم مؤید بخش بزرگی از آن نیز هست: بنیان حقوق بشر بر درک حرمت ذاتی انسان طرح افکنده شده است یعنی هر فردی فارغ از نژاد، ثروت، جنسیت، ملیت، دین و مذهب و جایگاه اجتماعی مستحق حرمت است و صلح جهانی و عدالت و حقوق برابر و سلبناپذیر را نیز باید به این فهرست افزود. با وجود این، بسیاری دچار این کژفهمیاند که مفاهیم حقوق بشر با فرهنگ ایرانی اعم از فرهنگ اسلامی و فرهنگ کهن ایرانی در تضادند بنابر این باید از راه دادن و آموزش مبانی و مفاهیم حقوق بشر که آموزههایی فرافرهنگیاند، امتناع ورزید تا بدین وسیله فرهنگ یگانه و بیمثال ایرانی دست نیازیده و بکر باقی بماند: آنها از تفاوتهای فرهنگی و تمایزهای حقوقی و سیاسی سخن میگویند و از تعارض میان فرهنگ که محلی و دستبالا ملی است و حقوق بشر که جهانی و فراگیر است. اما کسانی که شالوده این گونه بحثها را درمیافکنند بیش از آن که در پی شناخت و برجهیدن از تنگناهای فرهنگی باشند، بیشتر میخواهند در مدار بسته فرهنگ آشنای خود درمانند (یعنی در مدار آن بخشی از فرهنگ که برای ایشان آشناست)؛ اگر چنین نبود و اگر غلبه ناآشنا ستیزی در آنان نبود، آنها بیدرنگ میدیدند توان بالقوه فرهنگ صوفیانه ایرانی را که عمیقاً به سوی «دیگری» و به سوی هر چیز «ناآشنا» رویِ گشاده دارد و جهانشمول فکر میکند. اما مهمتر از این، آنها اگر دیدگان و به ویژه اذهان خود را میگشادند میتوانستند فعالترین و روزآمدترین و کارآمدترین تجربه انسانی را در بنیانهای دین نوین بهایی بیابند: دینی که خاستگاه محلی و ایرانی دارد اما چشماندازش جهانی و عالمگستر است. دینی که در عمل نشان داده است حقوق بشر و زندگی صلحآمیز و بدون خشونت تنها سخنانی شاعرانه و دور از دسترس نیستند و امکان جامه عمل پوشیدن دارند. دینی که ثابت کرده است این حقوق انسانی بیش از آن که از آموزههای فرهنگ سیاسی غرب برآمده باشند، حقوق و آموزههای نهانمانده انسانیاند که هر فرهنگ میتواند به آنها از درون خود و از طریق شالودهشکنی خود دست یازد و آنگاه دیدار کل خانواده بشری امکانپذیر خواهد شد. این دین با اتکا به آموزههای فرهنگی واپسرانده و سرکوبشده ایرانیْ توانسته است پنجرهها و درهای خود را بی هیچ هراسی به سوی دورترین و ناآشناترین افقهای انسانی باز کند و از مرزهای خود به مثابه دین حتی درگذرد. این دین، دینی است که آن دینیت تفرقهانداز و نظام دینی و مذهبی امتیازخواه را در خود محو و محذوف میکند و دین و مناسک دینی را به محل ملاقات انسانهای سراسر عالم بدل میسازد. به زبان دیگر، این دین اگرچه دین است اما مدام بر جزمیت دینی و بر گرایش خود به هیرارشی (و نظامسازی سلسلهمراتبی) چیره میآید و از خود با گشادگی در برابر ادیان و فرهنگهای دیگر درمیگذرد و هم از این رو تا کنون توانسته بسیاری از مرزهای جغرافیایی، نژادی و فرهنگی و ملی را درنوردد و چهرهای همساز و همپای نهادهای حقوق بشری بیابد و نیز بیشترین مشارکت و همکاری را با نهادها و فعالان حقوقبشری جهانی داشته باشد. آنانی که دین بهایی را میشناسند و آن را دقیق بررسی و مطالعه کردهاند نیک میدانند که بنیانها و آموزههای این دین به گونهای آشکار با مبانی و مفاهیم حقوق بشر همسو و چهبسا یگانهاند. بسنده است آموزههای بنیادین این دین را از نظر گذراند: ۱. وحدت عالم انسانی ۲. تساوی حقوق زنان و مردان ۳. صلح عمومی ۴. تعدیل معشیت همگانی و رفع مشکلات اقتصادی ۵. تعلیم و تربیت عمومی و اجباری ۶. تشکیل دادگاه کبرای بینالمللی ۷. ترک تعصبات جاهلیه و الخ! تأکید قاطع بر مفاهیم بنیادینی همچون صلحِ جهانی، عدالت و تساوی حقوق زنان و مردان در این دین ایرانیْ درک مشترک بخشی از جامعه ایرانی با مبانی اعلامیه حقوق بشر را به درستی انعکاس میدهد؛ درک مشترکی که جامعه بهایی را به جامعه جهانی بسیار نزدیک (و جامعه ایرانی را بسیار دور) میکند. این در حالی است که ارزشهای جامعه بهاییْ ارزشهایی برخاسته از جامعه و فرهنگ ایرانیاند و میتوانستند به جای آن که تخریب و از سوی روشنفکران نادیده انگاشته شوند، به ارزشهای اجتماعی و سیاسی کل جامعه ایرانی بدل شوند اما این ناآشناستیزی در جامعه ایرانی و این از خودبیگانگی چندان است که همچنان تلاش میکند این بازخودشناسی انسان ایرانی را ـ که با افقهای باز و گشوده نسبت دارد ـ به دسیسه و به دستساختِ بیگانگان تقلیل دهد: هیچکس چنین فجیع به کشتن خود برنخاست! با همه این، جامعه بهایی به رغم همه عنادها و لجاجها، و به رغم همه آن دردها و زخمهایی که بر پیکر خود دارد، برای رسیدن به اهداف خود به وسایل غیر قهرآمیز، به ویژه به آموزش و فهم همگانی روی آورده است و این همان هدف بنیادین آموزههای حقوق بشر نیز هست که میخواهد انسانها و جوامع انسانی را هرچه بیشتر از این حقیقت بیاکند و بیاگاهاند: توهین و ارعاب و رنج و شکنجه و بردگی و تحقیر و گرسنگی و خشونت و جنگ و کشتار راهی به زندگی و کرامت انسانی باز نمیکنند و چهبسا برعکسْ هر راه از پیش گشودهای را هم میبندند. این است لب لباب: وقتی انسان کسی یا کسانی یا بخشی از جهان را همچون بیگانه درمییابد در حقیقت این بیگانگی از خویشتن خود اوست که چنین به چهره آن دیگری یا آن دیگران بیگانه درآمده است: در این جهان هیچکس با هیچکس بیگانه نیست مگر آنکه انسانی خود با خویشتن خویش، با جهان و از جهان، بیگانه شده باشد.