احمد حسن که یادش جاودان باد نویسنده: ایوب حسین بُر
احمد حسن رئیسی دوستی بود که من از دوران تحصیل دانشگاهی در اصفهان و فعالیت در سازمان دموکراتیک مردم بلوچستان، تقریبا اغلب روز و شب را با او گذرانده بودم.
احمد حسن رئیسی دوستی بود که من از دوران تحصیل دانشگاهی در اصفهان و فعالیت در سازمان دموکراتیک مردم بلوچستان، تقریبا اغلب روز و شب را با او گذرانده بودم.
او جزء محفلی بود که شامل دانشجویان فعال بلوچ، سیستانی و دانشجویان دیگری می شد که بر علیه رژیم شاه در سالهای 1353- 1354هجری شمسی مبارزه می کردند. من، حسن با یاران دیگر به زندان افتادیم و در چنگال شکنجه چی معروف ساواک اصفهان ،نادری، که در دوره ر ژیم جمهوری اسلامی اعدام شد، قرار داشتیم.
حسن که شوخ طبعی بشاش بود با شیرین سخنی و داستان گوئی و خاطرات شیرین، همه ما را در هر جا که بودیم، می خنداند. یادم میاد که بعد از یکی دو هفته در شکنجه گاه ساواک من و او را با هم بزندان قدیم درست در مرکز اصفهان، که تقریبا به میدان نقش جهان متصل بود، بردند.
هر دوی ما را وارد یکی از بندها کردند که تنها در آن چند تا زندانی سیاسی وجود داشت. بقیه را بجرم های گوناگون آورده بودند که در میان آنها افراد بسیار شروری بودند، که بجرم قتل آورده بودند، آنها حتما به امید زنده ماندن با زندانبان و احتمالا ماموران ساواک در ارتباط بودند، تا به اذیت و آزار زندانیان سیاسی بپردازند.
مرا به یک اطاق که احتمالا نزدیک به 30 تا 40 نفر را جا داده بودند و حسن را هم در اطاقی که نزدیک به 80 نفر در آن جا داشت، بردند. جائی برای خوابیدن و استراحت وجود نداشت، ما نیز از شدت درد پاهای ورم کرده و مچ های زخمی از فشار دست بندهای قپانی، زخم های ناشی از سبیل های کنده شده و دردهای دیگر، جائی برای آرامش نیافتیم.
حسن بود و من، جوانانی 21_22 ساله، که به این اطاقها که در پای دیوارهایشان و در وسطشان پتوهای سیا ه و بوگند چیده شده بودند، و سر سوزنی هم خالی نبود آمده بودیم.
ما با پتوهایمان در بغل، بهت زده بودیم، حسن به یاد گفته های طلبه ای افتاد، بنظرم اسمش یوسفی بود، جوانی بسیار خوشرو، ساده و صادق، که وقتی انگشتان شکنجه چی و احتمالا بطری مرتب به جاههای حساسش می خورد و آزارش می داد، مرتب می گفت سبحان الله! تبارک الله! و یا وقتی دشنامی سخت گزنده نثار رهبرش خمینی می شد، مرتب نالان بود و می گفت وای! به آقا هم احترام نمی گذارد!
حسن هم وقتی چشمش به این کاروانسرای “وحوش” گونه افتاد گفت تبارک الله!. دررفتن از زیر شکنجه نادری آسانتر بود، تا فرار از دست یوسفیهای قاتل (این اسم یکی از افراد بسیار خشن بند بود که بجرم قتل آنجا در حبس بود) و میلونها بچه شپش نادری زاده.
پس از شنیدن فحش و بد و بیراه از بعضی بزهکاران خشن که اطاق ها را در کنترل خود داشتند، چند زندانی سیاسی با سابقه تر به مدد ما آمدند و با احترامی که کسب کرده بودند، جائی برای پتوهایمان پیدا کردند.
اما در آنجا نه جائی برای دراز کردن پا بود و نه جائی برای غلتیدن، باید بصورت کتابی می خوابیدیم و حسن بود که بخاطر قد بلندش به پاهایش و همینطور دستهایش، بد و بیراه می گفت، که لعنتی ها را چه کارشان بکند که روی سر و شکم همسیایه ها نیفتد و جنجالی بپا نکند.
تنها سرگرمی شاید این بود، که تعداد شپش هائی را که از دیوارهای سیاه و کثیف اطاق رژه می رفتند بشماریم. حسن گله می کرد که شمارش شپش ها از دستش در رفته چرا که ریاضی “نمی دانست” و از من که ریاضی خوانده بودم خواست که مهارتم را خوب آزمایش کنم!.
بعد از اعتراضات و شکایات، بعد از مدتی ما را به بندی دیگر منتقل کردند، که زندانیان سیلسی بیشتری وجود داشتند، ولی شپش ها در آنجا هم در خدمت بودند.
بعد از مدتی زندان آزاد شدیم ولی مجددا نه یکبار، بلکه چندین بار مورد بازخواست، دستگیر و شکنجه قرار گرفتیم و بعدش هم بعنوان سرباز تنبیهی روانه پادگانهای نظامی شدیم، حسن به جائی و من هم به جائی دیگر.
بعد از اتمام سربازی من در تهران بودم، هم معلمی می کردم و هم در دانشگاه تهران اقتصاد می خواندم، حسن هم پیش من آمده بود و در آنزمان که جوشش های انقلابی شروع شده بود حسن در بلوچستان بود، من در تهران ماندم، حسن و تعدادی از فعالین دیگر به ابتکار دکتر رحمت الله حسین بر شروع به سازماندهی سازمان دموکراتیک مردم بلوچستان زده بودند و من هم از ابتدا در جریان کار بودم.
اولین بیانیه را هم تهیه کرده بودند که بدست من رساندند و من با تغییرات بسیار جزئی آن را در چندین هزار نسخه تکثیر کردم. حسن و همه فعالین دیگر با اصرار از من خواسته بودند، که بروم به ایرانشهر تا با هم تشکیلات را بگردانیم.
من هم مدتی بعد رفتم ایرانشهر و مجددا با حسن که آنموقع با خانواده اش در خانه ای اجاره ای، نزدیکی های مسجد نور زندگی می کرد هر روز در تماس مجدد قرار گرفتم.
من و حسن هر دو طی تجمعی از فعالان سازمان دموکراتیک مردم بلوچستان که از زاهدان، سراوان، ایرانشهر و چابهار جمع شدند بعنوان اعضای کمیته مرکزی بر گزیده شده بودیم. او در همانزمان به استخدام کارخانه “بافت بلوچ” در آمد و بیشتر کارهای تشکیلاتی و بسیج عمومی را در ایرانشهر بعهده داشت،در حالیکه من در ایرانشهر بودم و مرتب به مناطق گوناگون بلوچستان سفر می کردم.
یکبار من فرصت یافتم که همراه با او به خانه شان درلاشار بروم، این زمانی بود که به کمک ما گروهی از دانشجویان و مهندسان فارغ التحصیل دانشگاههای تهران آمده بودند و در آنجا مشغول ساختن مدرسه ای بودند.
او بخاطر توانائی اش در ارتباطات و مردمی بودنش از محبوبترین چهره های تشکیلاتی بود، وی با تشویق دوستان، خود را کاندیدای نمایندگی از ایرانشهر کرد و این مورد حمایت همه سازمانهای فعال دموکراتیک و چپ و از جمله خود من هم بود.
او بالاترین آرای ایرانشهر را از خود کرد، ولی هم نمایندگان رژیم جمهوری اسلامی که در ایرانشهر باصطلاح به شکار “ضد انقلابیون” مشول بودند، و هم نیروهای مذهبی و مقامات و سران محلی که با کابوسی جدید روبرو شدند، نمی خواستند او را تائید کنند.
چرا که او از رهبران سازمان دموکراتیک بود و با سازمان های چپ و منجمله سازمان چریک های فدائی خلق اقلیت نزدیکی نشان داده بود، از همین جهت هم بود که مولوی نظرمحمد دیدگاه را که از ما هیچکدام دل خوشی نداشت، بجای او بر گزیدند. البته این را هم می دانیم که بعدا مولوی نظرمحمد که او هم تعبیر رادیکالی از اسلام خودش داشت، از نظر بالائیها افتاد و مورد آزار قرار گرفت
من تقریبا تا زمان انتخابات حسن را مرتب می دیدم، ولی تحت فشار های فزاینده ای که با حمله به دفاتر تشکل ها و خانه های فعالین می شد، ارتباطم محدودتر شده بود. بعد از گرفتاریها و گریزهای ناگزیر بود، که من از منطقه خارج شدم، حسن با همراه دوستان دیگری به بند افتاد نه یکبار بلکه بنظرم دو بار.
دوستانی هم که در زاهدان با او در زندان بودند از او تعریف می کنند، که حسن چگونه به آنها روحیه می داد، و بخاطر شخصیتش او حتی مورد احترام زندانبانان و مقامات بود، او سالها در زندان ماند و وقتی آزاد شده بود او در ایرانشهر بود و من در لندن.
وی درد زندان و محرومیت را در همه عمرش در محل کشید و من هم بنحوی دیگر و البته نه آنقدر بدور از محل، او اکنون رفته است و من بعنوان دوست و رفیق او هنوز هستم که یادش را گرامی بدارم و در این ضایعه با خانواده اش که بسیاری از آنها را از نزدیک می شناختم، همراهی کنم.
یادش از آن جهت هم برای من گرامی است که او نخواست از طریق نفرت سیاست کند، یعنی آن چیزی که اینروزها در سیطره بی مهار عواطف، عقل را به شلاق بسته است.
ایوب حسین بر- لندن جولای 2014