روایتی تکان دهنده از زیر پوست شهر سراوان/ وقتی فقر آتش نابینایی و بی سوادی را به دامان یک خانواده می اندازد
فقر؛ محرومیت؛ بی خانمانی واژه هایی تکراری که گویا با نام استان سیستان و بلوچستان عجین شده اند و دامان مردمان غیور این خطه را رها نمی کنند؛ واژه هایی که تا کنون بسیاری از افراد را از فرط گرسنگی از پای در آورده است و یا دست کم آنها را به حدی رسانده که دست از ادامه زندگی باز داشته است.
به گزارش سرویس اجتماعی عصرهامون به نقل از شستون،فقر؛ محرومیت؛ بی خانمانی واژه هایی تکراری که گویا با نام استان سیستان و بلوچستان عجین شده اند و دامان مردمان غیور این خطه را رها نمی کنند؛ واژه هایی که تا کنون بسیاری از افراد را از فرط گرسنگی از پای در آورده است و یا دست کم آنها را به حدی رسانده که دست از ادامه زندگی باز داشته است. چند روز قبل بود که از میان هزاران رنج دیده شهرستان سراوان خانواده هایی توسط برخی از افراد شناسایی شدند که گفته می شود حتی نان شب خود را نمی توان از زیر سایه سنگین فقر فراهم کنند؛ این افراد می گویند: مسئولین آنها را نمی بینند گویا فقر آنقدر به آنان فشار آورده است که صدایشان به هیچ کجا نمی رسد. سراسیمه برای دیدار با این خانواده عزم رفتن کردم تا وضعیت زندگی آنها را از نزدیک با همراهانم مشاهده کنم ، از کوچه پس کوچه های شهر گذشتیم تا به محله ای با بافت قدیمی رسیدیم، درب کوچکی داشت، کودک خردسالی با چهره آشفته و ژولیده برای استقبال ما آمد؛ تکه نان کوچکی را که در دست داشت با آب و تاب زیادی می خورد گویا از همه ی غذاهای دنیا تنها مزه همان تکه نان خشک شده و کوچک را چشیده بود. چشمان کودک که کم بینا هم بود نشان آن داشت که قابل درمان است اما این خانواده حتی نمیتوانستند یک وعده غذایی خود را فراهم کنند پس چگونه برای درمان پسر بچه اقدام کنند؟ لبخند کوتاهی نثارمان کرد و به دعوت او وارد خانه شدیم. از درب حیاط تا خانه مسر باریکی را طی کردیم که چشمم به شیر آبی که داخل حیاط بود برخورد یکی از دو نفر از اهالی شهر که همراهمان بودند، گفت: این خانواده حمام ندارند و آب گرم میکند و خود را در اینجا می شویند. به درب خانه نزدیک شدیم اولین چیزی که توجه من را به خود جلب کرد کارتن هایی بود که به جای شیشه به درب خانه نصب شده بود، کارتن هایی که قطعاَ نمی توانست جلوی سوز و سرمای زمستان را بگیرد؛در همین حین چند کودک به ما نزدیک شدند و با لبخند های کودکانه به داخل منزل راهنماییمان کردند. زنی میان سال در گوشه ای از خانه در حال شیر دادن به فرزند کوچکش بود گویا مادر خانواده بود که با اشاره به شوهرش گفت: نابینا است و نمی تواند شما را ببیند. لطیف سرپرست این خانواده پر جمعیت بود با آمدن ما کمی خوشحال شد و گفت : به مرور زمان نابینا شده است، شاید اگر مبلغی برای درمان در اختیار داشت اکنون مرد خانواده می شد و برای امرار معاش بر سر کار می رفت. لطیف که به زحمت می توانست تکانی به خود به دهد و در حالی که به طرف دیگری می نگریست گفت: تکدی گری می کنم؛ پول آنچنانی نمی دهند اما می توانم نان و آبی برای یک وعده غذایی فراهم کنم. وی نگران بود و می گفت : بخاطر فقر و بی پولی فرزندانش را به مدرسه نبرده است و تنها آرزویش به مدرسه رفتن فرزندانش است. او به تحصیل اهمیت می داد و می دانست که فرزندانش نیز پس از سپری کردن دوران کودکی به عاقبت او دچار می شوند. لطیف گلایه مند بود گویا دل پر دردی از همه ی افراد جامعه داشت بغض گلویش را میتوانست از فرسنگ ها فاصله حس کرد با صدای لرزانش گفت: همه مارا فراموش کرده اند و کسی به فکر افراد فقیر جامعه نیست. از چهره مادر خانواده می شد فهمید که اسطوره صبر و مقاومت در این خانواده اوست پرسیدم که به چه چیز نیاز دارید؟ از وضع زندگیش قانع بود و گفت: فقط می خواهم فرزندانم سرو سامان بگیرند. به اطراف اتاق نگریستم لطیف با چهار فرزند و همسرش در یک اتاق با بافت فرسوده زندگی می کند، فرش کهنه ای در وسط اتاق پهن شده و هر 6 نفر بر روی آن شب را سپری می کنند . چشمم به ظروف گوشه ی اتاق افتاد حتی به تعداد اعضای خانواده هم ظروف نداشتند. هنگامی که از لطیف و خانواده اش خداحافظی می کردیم به یخچالش هم سرکی کشیدیم که پر از خالی بود و عرق شرم از پیشانی مادر خانواده فرو ریخت. همراهانم منزلی آنطرف تر نشانم دادند منزل موسی بود برادر لطیف او نیز به دلیل عدم توجه به درمان نابینا شده بود گویا از مال دنیا تنها فقر و محرومیت به این خانواده به ارث رسیده بود. به خانه موسی برادر لطیف هم سرزدیم او نیز می گوید به بهزیستی مراجعه کرده است اما آنان وی را تحت پوشش قرار نداده اند و گفته اند که تو سالم هستی می توانی کار کنی. وی ادامه داد: قبض برق آنها ۶۸ هزار تومان آمده است و توان پرداخت ندارد. موسی در پایان گفت : فقط از خدا می خواهم فرد خیری پیدا شود که لباس و کفش به فرزندانم هدیه دهد.