زبان و مسئلهی ملی
• طبق تحقیقات آماری هر دو هفته یک زبان میمیرد. یعنی اگر این آمار را بدون در نظر گرفتن مجموعهی عوامل دیگر دنبال نمائیم در ۲۵۰ سالِ دیگر فقط یک زبان بر روی زمین باقی میماند. مرگ زبانها به ویژه در حوزهی خط استوا یعنی آسیای جنوب شرقی، هند، آفریقای مرکزی، آمریکای جنوبی صورت میگیرد …
ب. بی نیاز (داریوش)
یکی از پرسشهای اساسی دانشمندان علوم طبیعی و انسانی مربوط به زبان بوده و هست: فراگیری زبان از چه زمانی آغاز میگردد و کدام قسمتِ مغز این وظیفه را به عهده دارد؟
تاکنون هزاران مقاله، رساله و کتاب دربارهی این موضوع بسیار پراهمیت انسانی نوشته شده و در آینده نیز نوشته خواهد شد. اولین بار در قرن نوزدهم، پاول بروکا (Paul Broca)، جراح فرانسوی، کشف نمود که توانایی سخن گفتن در طرف چپ مغز جای دارد. در دههی ۶۰ قرن بیستم برای اولین بار راجر اسپری (Rogger Sperry) با آزمایش روی گربه توانست نقشهی جغرافیایی مغز را به دو نیمهی چپ و راست تثبیت نماید. تحقیقات بعدی روی مغز نشان داد که: کلاً نیمهی چپ، اطلاعات را طی یک پروسهی خطی- منطقی و پیوسته پردازش میکند و نیمهی راست به دریافتهای بصری و شکلی میپردازد ولی در عین حال در مواقع ضروری و بحرانی این دو بخش وظایف یکدیگر را به عهده میگیرند، و آن چه ما «آگاهی» مینامیم نه طی یک پروسهی تقسیم کار بین نیمهی راست و چپ بلکه طی یک روند بسیار پیچیدهی ارگانیک و پرآشوبی شکل میگیرد که هر دو نیمهی مغز در آن سهیم هستند. آن چه برای ما در این تحقیقات مهم است چگونگی ایجاد ساختارهای اولیه زبانی در نیمهی چپ مغز (که مرکز زبانی در آن قرار دارد) میباشد. این ساختارهای اولیه که کلیهی فراگیریهای بعدی زبانی یعنی زبان مادری و زبانهای بیگانه، بر آن استوار میگردد در چه زمانی ایجاد میشوند؟ برای درک بهتر این روند ابتدا به مورد بچههای وحشی که در آلمانی به Wolfskinder یا تحت عنوانِ Kaspar-Hauser-Komplex طبقهبندی میشوند، اشاره میکنم.
تاکنون در تاریخِ مکتوب بشری ۵۰ بچه وحشی (معروف به بچهگرگی) در طی ۷۰۰ سال گذشته به گونهای به ثبت رسیده است. این بچهها به طور متوسط تا سن بلوغ خود تقریباً به طور مطلق با انسان رابطهای نداشتند و در انزوای طبیعی یا غیرطبیعی خود زیست میکردند. یکی از چهرههای بارز این بچهها، کاسپار هاوزر است که در حدود سال ۱٨۰۰ میلادی به ثبت رسید. ولی مهمترین مثال در این مورد در قرن بیستم رخ داد. جنی (Genie) دختر ۱٣ سالهی آمریکایی که در سال ۱۹۷۰ پس از ۱٣ سال انزوا نجات پیدا کرد. پدر جنی یک بیمار روانی بود که فرزندش را از زمان تولد در اتاقی زندانی کرد، بدون این که یک کلمه با او حرف بزند، حتا امکان راه رفتن را از او گرفته بود. مادر جنی نابینا بود سرانجام توانست پس از ۱٣ سال دخترش را نجات دهد. تاکنون هیچ بچهای در تاریخ بشری این چنین مورد آزمایشات گوناگون قرار نگرفته بود که جنی قرار گرفت. یکی از پرسشهای اساسی مربوط به زبان بود، چون جنی قادر به تکلم نبود. طبق تحقیقات ژان پیاژه (Jean Piaget)، لنهبرگ (Lenneberg) و بر طبق نظریههای نوآم چامسکی (Noam Chomsky)، دورهی فراگیری زبان برای جنی به سر آمده بود. در این حوزه خانم سوزان کورتیس (Susan Curtiss) مسئولیت را به عهده داشت. پس از چند سالی خانم کورتیس نتایج تحقیقات خود را این چنین منتشر ساخت: ساختارهای اولیهی زبانی تا سن بلوغ قابلیت شکلپذیری دارند و پس از آن مغز توان بالقوهی خود را برای ایجاد این ساختارها از دست میدهد. مورد دوم، تأئیدِ نظریهی چامسکی بود که حوزهی فراگیری زبان را در مغز به عنوان یک ارگان زبانی (مرکز زبانی) ارزیابی کرده بود که فقدان شرایط فعال کردن آن منجر به نارشدیافتگی و از بین رفتن این توانایی بالقوه میگردد.
پروژهی جنی نشان داد که فراگیری زبان یعنی بیان فکر و احساس در جملاتِ دارای ساختار، فقط در سنین کودکی شکل میگیرند و جنی هیچگاه قادر به تکلم نخواهد بود. نظریهای که درستی آن طی زمانهای بعدی روشنتر گردید. اگرچه جنی توانست در بسیاری حوزهها به اصطلاح عادی شود ولی تکلم را هرگز نتوانست فرا بگیرد، یعنی تا به امروز که او حدود پنجاه سال عمر دارد.
نتیجه مهم این که دورهی کودکی و زبانِ مادری یکی از مهمترین شرایط آغازین رشدِ یک انسان میباشند. همین شرایط هستند که تأثیرات بزرگ در زندگی فردی و اجتماعی این انسان به جای میگذارند. متأسفانه ارزیابیهای تاکنونی از زبان به طور کلی تک بُعدی بوده است. یعنی عمدتاً به زبان به مثابهی ابزار ارتباطی (Komminikationsmittel) نگریسته شده است. ولی در این «ابزار ارتباطی» عنصری وجود دارد که متأسفانه کمتر مورد توجه قرار گرفته است: موسیقی زبان، یعنی روح و جان آن زبان معین. همانگونه که گفته شد اولین ساختارهای زبانی در دوران کودکی شکل میگیرند. کودک قبل از این که مفاهیم را بشناسد، با موسیقی زبان آشنا میشود. این موسیقی یک مجموعهی پیچیدهی فرهنگی، روحی و روانی است که در آواها، کلمات و ساختارهای جملهای آن زبان نهفته است. به عبارتی اولین احساسها مانند شادی، غم، عشق یا تنفر توسط این موسیقی زبانی در مغز شکل میگیرند و آنهم زمانی که هنوز کودک قادر به تکلم نیست.
وضعیت واقعی ملتهای فرهنگی در ایران چیست؟ بچهای که در یک خانوادهی آذری یا کرد متولد میشود، چند سال اول زندگیاش را در خانواده به ویژه در کنار مادر سپری میکند. این بچه نه تنها روح و روانش با موسیقی زبان مادری عجین میشود بلکه اولین ساختارهای منطقی زبانیاش منطبق است با ساختارهای زبان آذری یا کردی. در سن ۶ یا ۷ سالگی که این بچه وارد مدرسه میشود، مجبور است همه چیز را به فارسی یاد بگیرد. برای او، فارسی نه زبان مادری که زبان بیگانه است. این همان چیزی است که بسیاری از فارسیزبانان آن را مورد توجه قرار نمیدهند. این بچه، شادی، غم، خشم و مهربانی را با یک موسیقی دیگر حس میکند و با همان موسیقی زبانی هم به بهترین نحو میتواند انتقال دهد.
یکی از اصول انسانِ بیولوژیک صرف حداقل انرژی و رسیدن به حداکثرِ بازدهی است. تمام نظمی که انسانها در ایجاد آن تلاش میکنند بر همین اصل استوار است. زیرا فقط در نظم است که میتوان اصل فوق را متحقق کرد. زبان مادری، نظمی خودسامان است که از چنین اصلی پیروی میکند. با یک مثالِ آشنا سعی میکنم که به آن پاسخ دهم: این مثال به ویژه برای مهاجرین ایرانی بسیار ملموس است. کسانی که مثلاً در سن بیست سالگی به خارج آمدهاند و در این جا تحصیلات عالیه را پشت سر گذاشتهاند، نمونه گویایی هستند. زبان مادری این افراد مثلاً فارسی است، علیرغم تسلط علمی بر زبان بیگانه، یعنی با این که میتوانند بدون هیچ گونه مشکلی بر نیازهای روزمره و علمی خود فایق آیند، ولی هنوز در مجموع وقتی فارسی سخن میگویند به اصطلاح «احساس راحتی» بیشتر میکنند. به چه علت؟ احساس راحتی بیشتر چیزی نیست، جز صرف انرژی کمتر. یعنی با صرف انرژی بسیار کمتر میتوانند خود را بیان نمایند (حداکثر بازدهی). حال یک نسل جلوتر برویم. بچههای مهاجرین که زبان مادریشان زبان کشور میزبان نیست، علیرغم تسلط حرفهای خود بر زبان کشور میزبان، هنوز ساختارهای روحی خود را با زبان مادری انتقال میدهند، حتا اگر زبان مادری را بد حرف بزنند. این همان چیزی است که من «موسیقی زبان» نام نهادهام و در سنین بسیار پائین از طریق خانواده و به ویژه مادر به فرزند انتقال داده میشود و در ساختارهای اولیه زبانی کودک تنیده میشود.
در این جا یک بار دیگر تکرار میکنم که ساختارهای اولیه زبانی (موسیقیایی و منطقی) در دوران کودکی شکل میگیرند و علیرغم تسلط بعدی یک انسان به زبان دیگر (مثلاً فارسی یا انگلیسی یا آلمانی) این زبان برای آن فرد، زبانی بیگانه محسوب میشود یعنی این فقط زبان مادری است که به عنصر هویتی، چه در بُعد فردی و چه در بُعد اجتماعی، تبدیل میشود.
وضعیت عمومی غیرفارسها در جامعهی ایران چیست؟ اولین و مهمترین نابسامانی و نابهنجاری در صرف انرژی است. یعنی کسانی که فارسزبان نیستند مجبورند برای یادگیری و به فرجام رساندن هدفهای اجتماعی، نسبت به فارسیزبانان انرژی بسیار بیشتری صرف نمایند. به عبارتی، یک بخش بزرگ از انرژی اجتماعی فقط به این دلیل به هدر میرود که ملتِ غیرفارس در ساختارهای اولیهی زبانی خود نمیتواند یادگیری خود را ادامه و بسط دهد. دومین نابسامانی، تبعیض در حوزههای گوناگون است که خود ادامهی منطقی همین گسستِ زبانی میباشد.
تاکنون دوبار در ایالات متحد آمریکا در رابطه با زبان مادری و زبان رسمی انگلیسی آمارگیری شده است. یکبار در سال ۱۹۷۰ و بار دیگر در سال ۲۰۰۰ . نتایج در هر دو بار تقریباً یکی بودهاند. در سال ۲۰۰۰ ، ۱٨ درصد از مردم ساکن آمریکای شمالی زبان مادریشای غیر از انگلیسی بود. از این ۴۷ میلیون نفر(یعنی ۱٨ درصد) ، ۵۵ درصدشان (یعنی ۲۲,۶میلیون نفر )، انگلیسی را «خیلی خوب» میدانستهاند. به عبارتی ۹۲ درصد مردم در آمریکا عملاً مشکلی با زبان انگلیسی ندارند. اما از طرف دیگر طبق همین آمار، مشخص شده است کسانی که زبانمادریشان انگلیسی نیست، دستمزدشان ۱۴ درصد نسبت به آنهایی که زبان مادریشان انگلیسی است کمتر است. که البته باز در میان آنها بین زنان و مردان تفاوت فاحشی وجود دارد. ما همین گرایش را در جوامع اروپایی به ویژه آلمان مشاهده میکنیم. نتیجه این که تسلط بر زبان بیگانه، هر چند عمیق و گسترده باشد، باز هم نمیتواند جای زبان مادری را بگیرد. زیرا زبان دوم یا سوم با اتکاء به ساختارهای اولیهی زبان مادری شکل میگیرند که دارای «روح و جان» است. برای پرهیز از سردرگمی وارد مبحث «دو زبانه یا سه زبانه» نمیشوم. هدف در این جا انگشت گذاشتن بر موضوعی است که فارسیزبان از برخورد با آن پرهیز میکنند. حتا کسانی که در مهاجرت از تجربیات زبانی دیگری برخوردار هستند. یعنی علیرغم اخذ چند مدرک فوق لیسانس و دکترا هنوز با زبان فارسی «احساس راحتی» میکنند!
اگر به قضایا از این زاویه بنگریم میتوان نتیجه گرفت که اگر فراگیری یک بلوچ، کرد یا آذری به زبان مادری خویش ادامه یابد، نه تنها با صرف انرژی کمتر میتواند به نتایج بزرگتری (در فراگیری و بازدهی) برسد بلکه تا اندازهی زیادی راه تبعیض اجتماعی مسدود میشود.
این که در آیندهی بسیار دور زبانها چه پروسهای را طی خواهند کرد، قادر به پیشبینی نیستیم. و عملاً برای ما تعیینکننده نیست. طبق آمار تاکنونی در حال حاضر ۶۵۰۰ زبان در جهان وجود دارند. مثلاً در اتحادیه اروپا و شرق نزدیک ۲۵۰ زبان موجود است که تقریباً متلعق به ٨۰۰ میلیون نفر میباشند. در صورتی که در پاپوآ- گینهی نو (Papua-Neugiunea) سه میلیون و نیم انسان وجود دارند که به ٨۵۰ زبان تقسیم میشوند. به طور کلی در مناطق رشد نیافته برای هر ۴۰۰۰ نفر یک زبان وجود دارد. طبق همین تحقیقات آماری هر دو هفته یک زبان میمیرد. یعنی اگر این آمار را بدون در نظر گرفتن مجموعهی عوامل دیگر دنبال نمائیم در ۲۵۰ سالِ دیگر فقط یک زبان بر روی زمین باقی میماند. مرگ زبانها به ویژه در حوزهی خط استوا یعنی آسیای جنوب شرقی، هند، آفریقای مرکزی، آمریکای جنوبی صورت میگیرد.
این که در نسلهای آینده چه بلائی بر سر زبان فارسی، آذری، انگلیسی یا بلوچی خواهد آمد، از اهمیت زیاد برخوردار نیست. زندگی امروزی حکم میکند که هر انسانی باید امکان داشته باشد به بهترین نحو و با صرف انرژی کمتر شکوفا بشود. بنابراین اولین اقدام مشخص سیاسی در جامعهی مدنی آتی ایران استفادهی این ملتهای فرهنگی از زبان مادری خود میباشد: یعنی آموزش ابتدائی تا عالی به زبان مادری سامان بیابد.
منبع:
اخبار روز