سایه مرگ برسر معلمان در جادههای صعبالعبور
چههای سیستان و بلوچستان به ویژه در مناطق روستایی با واژههایی همچون بابای مدرسه، وسایل سرمایشی، آبخوری، سرویس بهداشتی، وسایل سمعی و بصری و سالن ورزشی بیگانهاند. بسیاری از دانشآموزان این استان سهمشان از این دنیای رنگارنگ و کلاسهای هوشمند پایتخت تنها تک لباسی کهنه است که با دمپایی پلاستیکی کیلومترها راه میآیند: «دانشآموزان روستا واقعاً فقیرند. خیلیهاشان کیف و کفش ندارند. بچههای روستا خیلی با محبتند. این دانشآموزان را با هیچ کلاس درسی عوض نمیکنم. هر کسی نمیتواند معلم روستا باشد آن هم در روستاهای محروم.
کار هر روزهاش گذشتن از پستی و بلندیهای کوه و دشت است؛ جاده هم هموار نیست. گردنههای پر پیچ و خم خیلی وقتها غافلگیرش میکند. اما هر چه که باشد باران بیاید یا برف این آقا معلم است که خودش را شنبه به شنبه به مدرسه خشت و گلی روستا میرساند آن هم فقط برای سه دانشآموزی که هر روز هفته چشم انتظارش مینشینند.
کارش همین است صبحهای شنبه به مدرسه بیاید و چهارشنبه عصر هم بارو بنهاش را جمع کند و به سمت خانه برود. قصه این آقا معلم البته حکایت طول و درازی دارد. شبیهاش هم اما در این سرزمین کم نیست. این روزها خیلیها مثل او روستاهای دور افتاده را انتخاب میکنند تا عشقشان را بیش از پیش اثبات کنند.
معلمهایی که با عشق، رنج رفتن به آنجا و تدریس در مدارس خشتی را تحمل میکنند تا بلکه لبخندی بر چهره آفتاب سوخته دانشآموزان این روستاها بنشانند. معلمهایی که خودشان در کودکی طعم محرومیت را چشیدهاند و بخوبی میدانند که چه استعدادهایی در این منطقه به دلیل نبود امکانات از دست میروند.
محرومیت دانشآموزان مناطق روستایی و معلمان از آن دست موضوعاتی است که خیلیها میدانند و میبینند اما چارهای برایش در نظر نمیگیرند. آقا معلم هم همین موضوعات را میداند و فقط لبخندی میزند: «کسی دلش برای دانشآموزان عشایر نمیسوزد. برای چه کسی اهمیتی دارد که این بچهها درس بخوانند یا نه؟» دل آقا معلم پر است، 140 کیلومتر از خانهاش تا روستا راه می رود تا به دانشآموزان مدرسهاش برسد.
روزها زیر سقف این مدرسه به دانشآموزانش مشق میدهد و شبها هم همین مدرسه خشتی و گلی جای خوابش میشود. دلخوشیاش هم همین دانشآموزانش هستند و میخواهد که بیسواد نباشند: «خیلی از بچهها با استعدادند دلم نمیآید که در این مدرسه بسته باشد. هر سه دانشآموزم ممتاز هستند. شنبهها وقتی چند دقیقه دیرتر به مدرسه میرسم دانشآموزانم به سراغم میآیند و میگویند میترسیدیم دیگر نیایی. دلم میگیرد. تمام دلخوشی این بچهها منم. این خستگی میارزد به دلشاد کردن بچهها.» 35 سال دارد و مدرک کارشناسی راهنمایی و مشاورهاش را از همان دانشگاه زاهدان گرفته است.
5 سالی میشود معلم پیمانی آموزش و پرورش استان زاهدان شده، صبحها در یک روستا به 10 دانشآموز درس میدهد و عصرها هم چند روستا آنطرفتر میرود تا سه دانشآموز دیگر بیمعلم نباشند: «5 روز هفته از خانوادهام بیخبر هستم. یعنی اگر هم بخواهم نمیتوانم بروم و ترجیح میدهم شبها داخل مدرسه روستا بخوابم. تردد در این استان برای ما خطرناک وسخت است چون قاچاقچی ها و اشرار بسیار هستند و در طول مسیر ممکن است برایمان اتفاقی بیفتد.
برای همین شبها در روستا میمانم. چند شب میمانم و آخر هفته به خانه میروم.» آقا معلم فقط یک معلم نیست، بلکه عضوی از این روستا شده است: «روستاییها آدمهای با محبتی هستند. نمیگذارند بهم سخت بگذره.اصلاً حس غریبگی در مدرسه ندارم. آنها برایم غذا درست میکنند. صبحانه، ناهار و شامم با خانوادهها است.
زمستانها که هوا سرد است خیلی از خانوادهها میخواهند که من به خانه آنها بروم و در آنجا شب را به صبح برسانم اما من در مدرسه راحت ترم. یک بخاری نفتی کوچکی داخل مدرسه دارم که با آن هوای کلاس گرم میشود و بهار هم هوا خوب است و مشکلی ندارم.
4 سالی میشود که با این وضعیت زندگی میکنم. خیلی سخت هست خیلی اما چه کنم. کارم است و دوستش دارم. فقط اگر اشرار وجود نداشته باشند شاید بتوانم در بین راه سری به زن و بچهام هم بزنم که نمیشود.» این جادهها گویا به جادههای مرگ معروفند: «با استرس راه را طی میکنم. این جادهها برای خیلیها مشکل درست کرده است.
در طول راه ممکن است هر اتفاقی رخ دهد. مثلاً در طول این سالها چند معلم ایرانشهری در مسیر رفت و آمد جان خود را از دست دادهاند. اشرار به آنها حمله کردند و کشته شدند.
در استان خیلی از این اتفاقات میافتد. خانم معلمی هم بود که مثل من شب را در روستا میماند، به او هم حمله کردند و کشته شد. شرایط معلمی در این روستاها خیلی سخت است.هر کسی نمیتواند اینجا دوام بیاورد.» معلمهای روستا برای بازنماندن دانشآموزان از تحصیل به آب و آتش میزنند. همراه با آنها کوچ میکنند و حتی ماهها دور از خانواده کنار عشایر به سر میبرند تا فقط معلمی کنند: «کار ما باز خیلی بهتر از معلمهای عشایر است.
ما هفتهای یکبار خانواده مان را میبینیم اما آنها نه.» با وجود صعبالعبور بودن، هیچ مزایایی برای خدمت در آن مناطق به معلمها داده نمیشود.آنها نه وامی دارند نه پاداش و مزایایی. فکرش هم برای خیلیها سخت است که در پاییز و زمستان اسیر جادههای سخت و بیرحم شوند و جانشان را هم همین جادهها بگیرد مثل معلم استان کهگیلویه و بویراحمد که در مسیر بازگشت از روستای محل خدمت خود به خانهاش در سرمای شدید، جان سپرد.
علیبخش نوروزی معلم مدرسه شهیدان سروشنژاد روستای طسوج از توابع استان کهگیلویه وبویراحمد دارای ٢٥سال سابقه در مقطع ابتدایی بود. نوروزی عصر یک روز پاییزی مانند هر روز از روستا به سمت خانه حرکت کرد اما در راه خودروی آنها در مسیر جاده خاکی و سرمای شدید، متوقف شد.
نیروهای کمکی به موقع نمیرسند و آقامعلم و یکی از سرنشینان خودرو بر اثر سرما جان میدهند. البته ماجرا فقط به قصه دردناک معلم کهگیلویه و بویراحمد ختم نمیشود؛ معلمهای زیادی بودند که در راه تعلیم و تربیت جان خود را به خطر انداختند.
جان باختن یک معلم زیر آوار برای نجات جان دانشآموزانش یا اهدای اعضای بدن معلم ورزش یا حتی بخشش نیمی از کبد معلم برای نجات جان دانشآموز بیمارش اخبار تلخ و دردناکی است که هرازگاهی به گوش میرسد. مهرزاد محمدی معلم روستایی در استان سیستان و بلوچستان هم این موضوع را تأیید میکند:
«خیلی از معلمهای این استان کشته شدند و کسی هم حرفی نزد.» آقا معلم ساعت 4 صبح راه میافتد تا 7 صبح در روستا باشد 95 کیلومتر با موتورش راه میرود تا بتواند به این روستا برسد و شبها هم در همین روستا میماند: «خبر کشته شدن همکارانم را خیلی وقتها میشنوم اما رسانهای نمیشود.
آنقدر مسیرهای استان صعب العبور و خطرناک است که هر اتفاقی ممکن است برایمان بیفتد. راه آسفالت نیست امنیت هم کم است.گازوییل کشها و قاچاقچیها در این جادهها در رفت و آمدند. خدا رو شکر تا حالا اتفاقی برای ما نیفتاده. اما شنیدم که قاچاقچی ها به برخی از همکارانم که در راهها در رفت و آمد بودند حمله کردند، موتورشان را بردهاند یا کتکشان زدهاند و پولی اگر داشته دزدیدهاند. برای همین دو تا روستا آن طرفتر یک اتاقی با همکارم گرفتم که شبها آنجا میمانم.
مردم روستا شام و ناهار را به ما میدهند مشکلی در این باره نداریم تنها مشکلمان امنیت و دوری راه است.» شنبه صبح به روستا میرود و کلاس را برای 6 دانشآموز ابتداییاش برگزار میکند.
بچههای سیستان و بلوچستان به ویژه در مناطق روستایی با واژههایی همچون بابای مدرسه، وسایل سرمایشی، آبخوری، سرویس بهداشتی، وسایل سمعی و بصری و سالن ورزشی بیگانهاند.
بسیاری از دانشآموزان این استان سهمشان از این دنیای رنگارنگ و کلاسهای هوشمند پایتخت تنها تک لباسی کهنه است که با دمپایی پلاستیکی کیلومترها راه میآیند: «دانشآموزان روستا واقعاً فقیرند. خیلیهاشان کیف و کفش ندارند. بچههای روستا خیلی با محبتند. این دانشآموزان را با هیچ کلاس درسی عوض نمیکنم.
هر کسی نمیتواند معلم روستا باشد آن هم در روستاهای محروم. دانشآموزان روستا با دانشآموزان شهر خیلی فرق میکنند. این دانشآموزان دغدغه معیشت خانواده را دارند برخی از دانشآموزان باهوش کلاس مجبور هستند کنار پدر کشاورزی کنند.» دانش آموزان هر روز با حمل کیسههای پلاستیکی که حکم کیفشان را دارد راه مدرسه را پیش میگیرند:
«کار کردن با این دانشآموزان سختی خاص خودش را دارد. اگر جاده امن بود خیلیها حاضر بودند در این مدارس تدریس کنند. اما نیست. در روستا آنتن هم نیست. خیلی وقتها نگران حال خانوادهام میشوم اما راه دسترسی به آنها ندارم.»