گزارش راویان از روستاهای گم‌شده در طوفان محرومیت؛ سیستان و بلوچستان

استاندار و فرماندار توی این خاک و طوفان بیایند که چه!؟
به گزارش زاهدان پرس، با حرکت سر به دور دست و به کُلک‌های رها شده در میان شن‌ها و بوته‌های گز اشاره می‌کند؛ تا چشم کار می‌کند بیابان است و باد و آفتاب؛ فرمان را با یک دست می‌گیرد و با انگشت‌های دست دیگرش شروع می‌کند به شمردن؛ روستای «دانش نارویی» ۴ نفر، «دِه بارانی» یک خانوار، روستای «صدیف» ۳ خانوادهِ موسی نوروزی، رضا ملاعلی و کربلایی رمضان، روستای «فراهی» ۳ خانواده، «لک زهی» هم «هیچی»؛ انگشت کم می‌آورد و نام چند روستای دیگر را هم اضافه می‌کند. می‌پرسم «هیچی؟ حتی یک نفر؟» دستش را به پشت گردن خیس عرق کرده‌اش می‌کشد و جمله‌ام را عیناً ولی با لحنی محکم تکرار می‌کند «هیچی؛ حتی یک نفر».

* ۹ مهر؛ شمال زابل؛ منطقه هیرمند؛ بخش میان کنگی؛ روستای فراهی؛ ساکنان فعلی ۳ خانوار

چرخ‌های تویوتا دو کابین روی جاده خاکی هم کم نمی‌آورد و با همان سرعت، سنگ و کلوخ وسط جاده را زیر می‌گیرد؛ هر از گاهی سنگی از زیر چرخ در می‌رود و به زیر بدنه سفید ژاپنی می‌خورد و تکان‌های شدیدش را ریتمیک‌تر می‌کند؛ صدای موتور تویوتای قدیمی در میان کُلک‌ها و یزدی پوش‌های روستا می‌پیچد؛ سگی پارس می‌کند و پیرزنی آفتاب سوخته از کُلکِ سر جاده بیرون می‌آید. پیرزن از میان گرد و خاک چرخ‌های ژاپنی، راننده تویوتا را تشخیص می‌دهد و سگ را آرام می‌کند. تعارفی می‌زند به داخل کُلکش و سفره کشکی که از شب پیش مانده…

 

با لهجه غلیظ سیستانی از اسم و رسم خودش و روستایش می‌گوید؛ از «دِ فرهیِ» امروز که تنها سایه‌ای است از روستای فراهی چند سال پیش؛ متروکه‌ای که روزگاری نه چندان دور بیش از ۱۰۰ خانوار ساکن داشته و امروز، «او»، «همسایه روبرویی‌اش» و «خواهرشوهرِ همسایه روبرویی»، تنها ته مانده‌های آن جلال و جبروت هستند.

با دست به بالای گنبد یزدی پوش یکی از کُلک‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: «برو اون بالا و خودت سِیر کن کل ده رو؛ ببین کسی مانده؟ همه رفتن» از کار و بارش می‌پرسم و می‌گوید: «هیچ»؛ انگشت‌های زمخت و آفتاب سوخته‌اش را سمت بیابان‌های اطراف می‌چرخاند؛ «آب، می‌بینی که کشت و کاری باشه؟!»

کلمات را با چنان لهجه غلیظی ادا می‌کند که از میان حرف‌هایش تنها سال‌ها خشکسالی هیرمند و تعطیل شدن چند ساله کشت و زرع در «دِ فرهی» دستگیرم می‌شود. می‌فهماند که اگر او هم پولی داشت و می‌توانست، «دِ فرهی» و زادگاهش را رها می‌کرد و مثل باقی اهالی، بنه کن می‌شد سمت مشهد، سمنان یا هر جای دیگر؛ از درآمدش می‌پرسم و او «یارانه» معنی‌اش می‌کند و به سراغ تنها نگهبان «دِ فرهی» می‌رود که هنوز بودن ما توی کتش نرفته و پارس کردنش را دوباره از سر گرفته…

بیابان است و باد و آفتاب؛ بادی که گه گاه پیچیدنش در بادگیر کُلک‌های متروکه، صدای زوزه‌اش را سهمگین‌تر از سکوت همیشگی «دِ فرهی» می‌کند. در میان رنگ خاکی بیابان و کلک‌های خشتی ده فراهی، قرمزی پیراهن بلند دختر بچه‌ای ۱۲ ــ ۱۰ ساله، سرک کشیدنش را از گوشه دیوار لو می‌دهد. «مهسا» است؛ یکی از همان ۴ دختر قد و نیم قد همسایه روبرویی؛ خجالتی است ولی فارسی را سلیس و بدون لهجه حرف می‌زند.

مادرِ جوان و دو خواهر کوچک‌تر مهسا هم سر می‌رسند؛ «مهلا» و «مهتاب». مهلای ۴ ساله، مهتاب ۸ ساله و مهسای ۱۲ ساله با پیراهن‌های قرمز یک دستی که کنتراست زیبایی با دشت یک دست خاکی و کلک‌های خشتی «دِ فرهی» دارد؛ جلوی لنز دوربین ژست می‌گیرند… خوش سلیقگی زنانه است دیگر؛ نعمتی وسط بیابان…

 

مادر مهلا، مهتاب و مهسا خنده رو است؛ از زندگی‌اش با همسر و ۴ دختر قد و نیم قدش در میان ‌این بیابان و درست در وسط تنوره باد و طوفان می‌پرسیم؛ باز هم می‌خندد ولی این بار تلخ؛ با همان لهجه سیستانی می‌گوید: «چاره‌ای نداریم» از کار شوهرش می‌پرسیم و او به «هیچ» بسنده می‌کند. پاپیچش می‌شوم و او سفره دلش را از دنده گلایه باز می‌کند: «خودتو می‌بینی؛‌ این وضعه روزگار هسته؛ خشکی و طوفان؛ همه رفتن و ما دو خونه موندیم؛ «هیچ» کس نمانده» سفره دلش حسابی باز شده؛ به سیم‌های قطع شده از تیرهای برق اشاره می‌کند و از ترس هر شب دختربچه‌های قد و نیم قدش از دزدها می‌گوید؛ دزدهایی که هر از گاهی شب‌ها به طمع تکه اجناس باقی مانده در کلک‌های متروکه روستا، به د فرهی می‌آیند و حتی به سیم‌های تیر برق‌ها نیز رحم نکرده‌اند؛ از بیدار ماندن هر شب مهلای ۴ ساله‌اش…

شوهرش خانه‌شان را نشان می‌دهد و می‌گوید: این را مدت‌ها پیش بنیاد مسکن ساخته ولی چه فایده؟ دست‌هایش را سایبان چشم‌های ریزش می‌کند و ادامه می‌دهد: «صبح تا شب بیکار نشسته‌ام؛ زمین دارم ولی آب نیست که کشتی باشد؛ همه رفته‌اند و جا برای دزدها باز شده؛ ما هم اگه بتونیم می‌ریم ولی چه کار می‌شود کرد؟ هیچ».

از پدر و مادر مهلا، مهتاب و مهسا و پیرزن همسایه می‌پرسم:

– تا حالا مسئولی را از نزدیک دیدید؟

هاج و واج نگاه می‌کنند.

– منظورم نماینده شما در مجلس، یا فرماندار یا شاید استاندار یا حتی وزیر و …؟

«هیچ».

– «هیچ»؟

«هیچ».

زن جوان که حتی اسم نماینده مجلس، فرماندار و یا استاندارشان را هم نمی‌داند، با لبخند می‌گوید: «استاندار و فرماندار را در تلویزیون دیدم ولی هیچ وقت هیچ مسئولی اینجا نیامده»؛ دلیلش را می‌پرسم و با همان لبخند و لهجه زابلی، مهربانانه می‌گوید: «استاندار و فرماندار توی ای خاک و طوفان بیایند که چه؟! تو سیر کن؛ توی این دِه بیایند که چه؟» جوری نگاه می‌کند و به سوالمان می‌خندد که انگار صد قرآن به میان …

 

* ۹ مهر؛ شمال زابل؛ منطقه هیرمند؛ بخش میان‌کنگی؛ روستای دانش نارویی؛ جمعیت فعلی ۵ نفر

تویوتای دوکابین پر شتاب به سمت مرز افغانستان می‌تازد؛ تا چشم کار می‌کند بیابان است و خار و آفتاب؛ خارهای گز و تاغی که گرچه در جهت بادهای ۱۲۰ روزه خم شده‌اند ولی همچنان مقاوم و سمج، خاک دشت اساطیری را چنگ زده‌اند و همچون قطب نمایی طبیعی، مسیر جنوب شرق را علامت گذاری کرده‌اند…

در طول جاده اکبرآباد به کیخا، کمتر کسی است که عمارت بزرگ و خشتی «رضاخان شیرزهی» را نشناسد؛ عمارتی که حتی خاطره جلال و جبروت دیروزش هم زیر خروارها شن و باد مدفون شده؛ مخروبه‌ای نیمه متروک؛ «حسین» یکی از ساکنان این عمارت می‌گوید: این عمارت «رضا خان دانش نارویی» است؛ نخستین استاندار سیستان و بلوچستان پس از انقلاب. حسین ۲۰ ساله است و بی‌سواد؛ می‌گوید چون مدرسه نبوده، «هیچ» سوادی ندارد؛ بلوچ است و روی بلوچی بودنش اصرار دارد. به زور چند کلمه‌ای فارسی صحبت می‌کند.

– اینجا چند نفر زندگی می‌کنند؟

۵ نفر

– قبلاً چی؟

زیاد. ۳۰ خانوار.

– خب الآن کجایند؟

همه از بیکاری رفتند شهرستان.

– کجا؟

مشهد.

– تو اینجا چه کار می‌کنی؟

«هیچی»؛ منم می‌خوام برم؛

– بری؟!

اُ (آره). اینجا جایی نی که من بمانم.

– مگه زمین نداری؟

اُ. چرا. زمین زیاده ولی آب نی.

– یارانه…

نه. قطع کردن.

– قطع کردن؟!

اُ.

– چرا؟

من چه دانم؟ گفتن قطع کردن…

کلافه است و اصلاً حال و حوصله حرف زدن ندارد؛ توله سگ کوچکی که انگار عادت به دیدن غریبه‌ها ندارد، حسابی پارس می‌کند؛ از رسیدگی مسئولان می‌پرسم و می‌گوید: «این دِه ول شده اینجا؛ «هیچکی» نمی‌آد اینجا»

 

کنار تراکتوری که سال‌ها است حتی استارت هم نخورده عکسی به یادگار می‌اندازیم. ساعتی از ظهر گذشته و ژاپنی، راست جاده اکبرآباد به کیخا را می‌گیرد و می‌تازد.

* شب عید غدیر؛ روستای خمر؛ آخرین روستای هیرمند؛ دیوار به دیوار افغانستان

خورشید سیستان و بلوچستان عجول است؛ زود می‌آید و زود می‌رود. ساعت حدود ۱۵:۳۰ است و سایه بوته‌های بزرگ گز، روی خاک دشت حسابی کش آمده و هر لحظه بیشتر ری می‌کند. جاده رنگ پریده، تنه لاغر و ترک خورده‌اش را از لابه‌لای درختچه‌های گز و تاغ، کش و قوس می‌دهد و وسط بیابان قیقاژ می‌رود؛ سکوتِ اینجا سنگین است؛ آنقدر سنگین که حتی صدای زوزه ممتد باد و نعره موتور قدیمی تویوتا سفید دو کابین هم این سکوت سنگین و ساکن را از رو نمی‌برد؛ جاده خالی خالی است و راننده ژاپنی، بدون «هیچ» رقیبی، یکه می‌تازد و به قول خودش «شوتی» می‌رود.

از بالای عینک دودی بزرگش نگاهی به ساعت می‌اندازد؛ زیر لب غر و لندی می‌کند و پایش را روی پدال فشار می‌دهد؛ جاده آسفالته تمام می‌شود و او بدون آنکه سرعتش را کم کند روی چاله چوله‌های جاده خاکی هم ویراژ می‌دهد؛ تکان‌های ژاپنی توی جاده خاکی شدیدتر می‌شود؛ هر لحظه به گوشه‌ای از اتاق دو کابین کوبیده می‌شوم، می‌گویم «نمی‌شه درشتاش رو سوا نکنی؟» از توی آینه و از پشت شیشه‌های سیاه عینک لحظه‌ای نگاهم می‌کند و دوباره نگاهش را به چاله چوله‌های جاده خاکی می‌دوزد؛ می‌گویم: «منظورم چاله چوله‌هاس؛ می‌شه آروم تر بریم؟ خیلی هم عجله نداریما»

بدون آنکه نگاه کند می‌گوید: «شب نباید توی جاده بمونیم» همین را می‌گوید و دستش را روی قنداق چوبی کلاشینکفش می‌گذارد…

جاده خاکی چند کیلومتری ادامه دارد و انتهایش به آخرین روستای هیرمند می‌رسد؛ روستای «خَمر»؛ روستایی که بعد از آن «هیچ» است؛ «هیچ» تا مرز افغانستان؛ مرز آنقدر نزدیک است که از بام عمارتِ ورودی «ده دراز»، به راحتی می‌شود افغانستان را دید.

 

از روی بام بلندترین کلک، «دو پسربچه دوقلوی سه چهار ساله مو خرمایی با دو خرگوش سفید و قهوه‌ای، پدر جوان‌شان، پیرمردی ریش بلند و بدون سبیل، مرد آفتاب سوخته‌ای حدوداً ۴۰ ساله، یکی دو جوان ۲۵ ــ ۲۰ ساله، کدخدای ۵۰ ساله ده، چهار پنج پیرزن سالخورده، زنی جوان و کودکی سوار بر خری که بارکش دبه‌های آب است و یکی دو زن جوانی که به محض دیدن ما سریع در پس اتاقک‌های کلک، پنهان می‌شوند»، همه آن چیزی است که می‌بینی.

جغرافیای خمر نسبتاً وسیع است؛ آنقدر وسیع که در سرشماری نفوس و مسکن در سال ۸۵، ۲۰۷ خانوار یا «۱۰۳۰ نفر» را در خود جای داده بود اما حالا شاید به زور بتوان ۱۶ ــ ۱۵ خانوار را در آن دید؛ این را علی می‌گوید؛ همان مرد آفتاب سوخته ۴۰ ساله‌ای که هم خودش و هم پدرش و هم جدش اصالتاً «ده دراز»ی بوده‌اند.

علی از سال‌هایی می‌گوید که خمر در میان ده‌مریم، صدیف و سایر روستاهای منطقه، برو و بیایی داشت ولی الآن خشک‌آبی چند ساله اخیر همه چیز را عوض کرده؛ او با لهجه زابلی‌اش می‌گوید: «دِه دراز، آخرین دِه ایران است و چند کیلومتر آن طرف‌تر، افغانستان؛ این طرف «کیخا» است و آن طرف افغانستان» و با دست به جهت روستای همسایه اشاره می‌کند. تند تند حرف می‌زند؛ در بین کلماتش از کار و بار و زندگی‌اش در خمر می‌پرسم و او با لهجه غلیظش جواب می‌دهد.

– چند ساله اینجا ساکنی؟

دیر است؛‌ ۳۰ سالی می‌شود؛ پدرم هم اینجا بود.

– اینجا چند خانوار زندگی می‌کنند؟

۲۰ خانواری هستن.

– قبلاً چقدر بود؟

دور و بر ۷۰ ــ ۶۰ خانوار؛ نه ۱۰۰ خانوار؛ الآن ۲۰ تا هم نیسته؛ ۱۵ ــ ۱۴ تا.

– بقیه کجا رفتن؟

رفتن خو؛ اینجا خشک‌آبیه؛ کی می‌مونه توو ای روستا؟ خودت زندگی ما رو سیر کن!

– کشاورزی می‌کنید؟

اُ (آره). اگه آبی بیایه اُ، کشاورزی می‌کنیم؛ اُن هم اگه از افغانستان و هیرمند آبی بیایه؛ نیایه هم که «هیچ». از چاه نیمه به ای ور دیگه کسی برای ما آب نمی‌یاره.

– امسال چیزی کِشت کردی؟

«هیچی»؛ چی رو کشت کنیم؟ آب برای ما «هیچی» نیس؛ اینجا آب نیس؛ کشاورزی «هیچی» نیس.

(با حالتی خاص دست‌هایش را روی هوا تکان می‌دهد) زندگی مردم اینجا مشکلَه خداوکیلی…

(تُن صدایش بالا می‌رود) آبِ خوردن ما رو قطع کردن؛ چه برسه به کشاورزی.

– چرا؟

دیگه نمی‌دانم؛ کو آب؟ خودت سیر کن؛ شیر آب رو سیر کن؛ خشکه خشکه. (شروع می‌کند به باز کردن شیر آب پلاستیکی؛ «هیچ» آب ندارد؛ خشک خشک)

– چند وقته قطعه؟

چهار برجه.

 

خوش اخلاق است و می‌خندد؛ دستی به موها و ته ریش زبرش می‌کشد و در آخر تارهای سبیلش را با دو انگشت تاب می‌دهد و از گوسفندهایی می‌گوید که حتی مثل سال‌های قبل، علوفه نیز گیرشان نمی‌آید؛ از کم آبی و آب هیرمند که پشت سد افغان‌ها گیر کرده…

– پس چه کار می‌کنی؟ شغلت؟

«هیچی»؛ حتی کارگری هم نیس؛ اگه باشه، ۴ تا گوسفند ببری صحرا بچرونی یا بری منابع طبیعی، کارگری! اُن هم که آب نیست و تعطیل شده.

– یارانه می‌گیری؟

نه. «هیچی». یارانه کجا بود؟

– چرا؟

(دستی به سرش می‌کشد و می‌خندد)

– از اول نگرفتی یا قطع کردن؟

نه. قطع کردن.

– چند وقته؟

دیره؛ ۲ ساله قطعه.

– کمیته امداد چی؟

«هیچی»؛ کسی به حال ما رسیدگی نمی‌کنه.

– وضع بقیه اهالی چطوره؟

بدتر از این؛ یکی از یکی بدتر…

– تا حالا مسئولی به خمر آمده؟

(متعجب نگاه می‌کند) نه. «هیچ» کس. ما که کسی را ندیدیم.

– اسم نماینده‌تان در مجلس را می‌دانی؟

(می‌خندد) نه. نمی‌شناسم. اینجا نیامده.

– فرماندار را از نزدیک دیدی؟

چرا دیدم. آقای پیری رو دیدم ولی اینجا نیامده.

– استاندار؟

استاندار به «هیچ» عنوان اینجا نیامده. (تلخ می‌خندد)

– می‌شناسیش پس؟

اُ.ا.ُ می‌شناسمش؛ آقای هاشمی‌ رو می‌گی.

– آقای جهانگیری معاون اول رئیس جمهور هفته پیش زابل آمد، اینجا هم آمد؟

خب نه؛ بردنش میلک؛ همه میدونن زهک چاه نیمه داره؛ آب داره؛ سرسبزه؛ اینجا نیاوردنش که برار…

تلخ می‌خندد؛ از وضع روستاهای دیگر می‌گوید که اوضاعشان بدتر از «ده دراز» است؛ از خمری‌هایی که حتی یارانه هم نمی‌گیرند؛ اصلش شناسنامه ندارند که یارانه بگیرند. از بی آبی چهار پنج ماهه ده دراز؛ از تانکر آبی که یک روز می‌آید و ۵ روز نمی‌آید؛ از شوری و تلخی آب چاهی که چهار پنج ماه است خوراک زن و بچه و اهالی روستا شده و با دست، زن و بچه‌ای را نشان می‌دهد که از چاه شور، دبه‌های آب سوار قاطر می‌کنند… می‌گوید و می‌خندد؛ اگر چه تلخ است و زهردار ولی می‌خندد و می‌گوید…

شب عید غدیر است و خورشید عجولانه و پر شتاب، بند و بساطش را از روی تن دشت خشک هیرمند جمع و جور می‌کند و جا را برای هلال غدیر باز می‌کند؛ سر و ته حرف را درز می‌گیرم و به بهانه روبوسی شب عید، لحظه‌ای صورت به صورت گندمگونش می‌چسبانم؛ صورت به صورتش می‌چسبانم تا شرم بی خبریم از گرسنگی و برهنگی هموطنم را در چشم‌هایم نخواند؛ صورت به صورتم می‌چسباند تا شرم بی‌خبریم را در چشم‌هایم نخواند…

 

هوا گرگ و میش است؛ لاستیک‌های ژاپنی، تصویر پنج شش کودکی که پشت وانت می‌دوند و دست تکان می‌دهند را در میان گرد و خاک،‌ محو می‌کند. از مقابل زن‌ها و مردهایی می‌گذریم که هر روز و ساعت به دیوار فروریخته کلکی رها شده تکیه داده و روی دو کنده زانو نشسته‌اند و چشم به جاده رنگ و رو رفته و پر پیچ و خم دوخته‌اند؛ از مقابل ته مانده‌های اسطوره‌های دشت؛ از مقابل رستم و زال‌های ته نشین شده در سرزمین باد و آفتاب؛ زن‌ها و مردهایی که اگر خاک و طوفان، خشکی و محرومیت هم قامتشان را خم نکند، سنگینی گذر کند ثانیه‌ها، امانشان را می‌برد؛ زن‌ها و مردهایی که از فرط بیکاری، صبح تا شب‌شان، زمستان و تابستان، پاییز و بهار و هر لحظه، دقیقه و ساعت‌شان را زیر تیغ تیز آفتاب و طوفان، بر بالای کلکی رو به جاده نشسته‌اند و چشم به دشت خشک و یکنواخت هیرمند دوخته‌اند…

تویوتای سفید دو کابین، پشت به خمر، جاده خاکی را از آخر به اول مرور می‌کند؛ سنگ و کلوخ جاده خاکی را، عمارت متروکه دانش نارویی را، «دِ فراهی» و سکوت وحشت آفرینش را، شب بیداری‌های مهلای ۴ ساله را، روستای ۵ نفره نارویی را، روستای «صدیف» و ۳ خانوادهِ موسی نوروزی، رضا ملاعلی و کربلایی رمضان را؛ روستاهای روی مرز «هیچ» را.

 

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا