منطقه آزاد چابهار ؛ از خوابهای خوش توسعه و بیداری تلخ فقر تا حاشیه نشینی و بیکاری + فیلم
نسرین نیکنام: در این گزارش از زندگی مردمی خواهیم گفت که در دل منطقهای به نام منطقه آزاد چابهار زندگی میکنند، اما بر خلاف انتظار نه از تجمل خبری هست نه از پولهای زیاد.
میرآباد بزرگترین کپرنشین چابهار
اینجا در گرمای هوای بالای ۴۰ درجه خبری از کولر نیست، هر کس سایهای برای خود پیدا میکند زیر آن مینشیند و خود را باد میزند. کپرنشینان میرآباد سالهاست با همین شیوه زندگی میکنند، شاید تصور کنید که این کسانی که اینجا زندگی میکنند مهاجر باشند، اما جالب است بدانیدبیش از ۹۵ درصد حاشیهنشینان منطقه؛ ایرانی هستند، اما برخی مدارک هویتی دارند و برخی ندارند؛ این افراد به علت مسدود شدن مرز، خشکسالی و نابودیِ کشاورزی به شهر چابهار مهاجرت کردهاند، اما هزینههای زندگی در شهر به علت وجود جذابیتهای کاذبی مانند منطقه آزاد، بسیار بالاست و همین امر مهاجران را مجبور به زندگی در حاشیه شهر کرده است.
بیش از هر چیز محل اقامتهای آنها جلب توجه میکند، سکونتگاههایی که وقتی از دور نگاه میکنی خرابهای را میبینی که پر از لاستیکها و زبالههایی هستند که تا وقتی نزدیک نشوی نمیتواتی تصور کنی در هر کپر چند نفر بدون آب و برق و کولر و. در حال زندگی هستند.
گرما و بی آبی سبک زندگی این افراد را به سمت و سویی برده است تا در این شرایط سخت بتوانند روز را شب کنند.
اولین صحنهای که با آن مواجه میشوی دختران با لباسهای سوزن دوزی و پسران با لباس بلوچ هستند که بدون هیچ پاپوشی روی خاک و سنگ در حال بازی هستند.
سبک زندگی که نسل به نسل و سینه به سینه از اجدادشان به آنها ارث رسیده است و حالا انگار آنها چارهای به جز این ندارند.شاید باورش سخت باشد که در این گرما کولر و یخچال وجود ندارد و أهالی حاشیه نشین خوراکیهای اندکی که دارند را روی حصیر و جعبه قرار میدهند و از سقف کپرشان آویزان میکنند.
جذابیتهای دوست داشتنی
میتوان چابهار را مجموعهای سرشار از تناقضها خواند. این شهر از یک سو سرشار از ظرفیتهای خاص و از سوی دیگر با چالشها و مشکلات ناشی از توسعه نیافتگیهای عجیب و غریب روبروست، مسوولان منطقه میگویند اینجا در کنار زیباییهای منطقه آزاد، شاهد معضل جدی و روزافزون سکونتگاههای غیررسمی هستیم.
اینجا افزایش جمعیت حاشیهنشین نسبت به کل شهر سرعت بیشتری دارد. در حقیقت الگوی رشد حاشیهنشینان در چابهار، بسیار عجیب و غریب و کمسابقه است. در گذشته وجود پدیده حاشیهنشینی در منطقه انکار میشد و مسئولان وقت اظهار میکردند که حاشیهنشینان در حقیقت اتباع کشورهای بیگانه هستند و نباید به آنها امکاناتی اختصاص یابد، اما با کمی تحقیق میتوان فهمید که اینطور نیست.
جنگلوک؛ زندگی در دل آتش
جنگلوک از مناطق کپرنشین واقع در پسکرانه اسکله هفت تیر شهر چابهار است که پنج هکتار مساحت و بالغ بر هزار و ۳۰۰ نفر ساکن دارد.این منطقه چندی پیش گرفتار حریق بزرگی شد که علت آن سیم کشی برق نامناسب از تیرهای چراغ برق عمومی بود. ساکنان این منطقه برای اینکه بتوانند چراغ کپرهای خود را روشن نگه دارند، مجبورند که به اصطلاح برق دزدی کنند و همین موضوع سبب آتش سوزی بزرگی در منطقه شد و به همین دلیل بخش زیادی از خانوادهها کپرهایشان در آتش سوخت و بی سرپناه شدند.روزها و هفتههای اول، روزها و هفتههای سختی بود، چون دیگر از همان کپرهای گرم بدون کولر هم خبری نبود. هر چند این اتفاق دلیلی برای ترک منطقه و خداحافظی با حاشیه نشینی نشد، اما این خیرین بودند که همت کردند و یخچال و کولر بردند، اما اگر از منطقه رد بشوی میبینی که مردمان جنگلوک به همان شیوه سابق زندگی می کنند چون سبک زندگی شان این است و به نظر حاضر نیستند تغییری در زندگی شان بدهند.
ویلاییها: محل زندگی مسئولان شهر
با اینکه چابهار اسم منطقه آزاد را یدک میکشد، اما بر خلاف تصور اینجا از خانه و ویلاهایی های لاکچری و عجیب غریب یا برجهای سر به فلک کشیده خبری نیست، تنها بخشی از منطقه که چهره کمی متفاوت تری نسبت به بقیه چابهار دارد، محلهای است به نام «ویلایی ها» که همان طور که از اسم ش پیدا است چند ۱۰ ویلای خاص دارد و ساکنان آن از مسوولان عالیرتبه منطقه هستند. در کنار این محله یک هتل پنج ستاره و مراکز تجاری قرار دارد که به قول مردمان چابهار این محدوده برای پولدارها است و مردم عادی سهمی از آن ندارند.
ما به این سبک زندگی عادت کردهایم
عبدالرحمان راننده است، او سالهاست که مغازه خود را تعطیل کرده و در یکی از ادارههای دولتی کار میکند، او میگوید: چند سال پیش با سرمایهای که جمع کرده بودم مغازهای مواد خوراکی باز کردم؛ کاسبی مان بد نبود، اما آنطور هم نبود که بتوانم خرج زن و ۶ فرزندم را بدهم؛ بنابراین تصمیم گرفتم سراغ کاری بروم که اگر روزی من نبودم زن و بچه ام مستمری کوچکی داشته باشند برای همین با سفارش چند تا از دوستان توانستم راننده اداره بشوم.
او میگوید: دو پسر بزرگم هم بعد مدرسه سرکار میروند تا بتوانند خرج تحصیل خود را تامین کنند؛ عبدالرحمان میگوید: به فرزندانم گفتم هر طور شده باید درسشان را بخوانند تا آینده شان شبیه من نشود آنها باید آدمهای موفقی شوند.
از او میپرسم اگر روزی به شما بگویند که باید از اینجا بروید و جای دیگری زندگی کنید چه میکنید، میگوید: ما سالهاست اینجا زندگی میکنیم پدر و مادرم همه بستگان م اینجا هستند، کجا بروم؟ من هیچ جا نمیروم اینجا خاک آبا و اجداد من است.
سفارش سوزن دوزی میگیرم، خرج زندگی ام را تامین میکنم
همه او را به اسم ام میثم میشناسند، او وقتی دختر کوچکی بوده بخاطر کار پدرش از اهواز به اینجا میآید و ازدواج میکند و همین جا ماندگار میشود، پدر و مادرش در چابهار به رحمت خدا رفتند و اینجا به خاک سپرده شدند؛ از او درباره وضعیت زندگی اش میپرسم با اینکه خیلی سخت فارسی صحبت میکند، اما تلاش میکنم متوجه شوم چه میگوید. او یکی از ساکنان میرآباد است.» از کودکی ام خیلی چیز زیادی یادم نیست، من فرزند ۶ یک خانواده ۹ نفری بودم. روزی که به اینجا آمدیم و یادم هست خوشحال از اینکه به جای دیگری میرویم و زندگی تازهای را شروع میکنیم سبب شد کل مسیری که از اهواز تا به چابهار آمدیم و را با خواهر برادرهایم بخندیم و شاد باشیم.»
او میگوید: به چابهار که رسیدیم به محلهای رفتیم که کلی بچه دیگر هم بود و ما همه خوشحال از این اتفاق، روز و شبهایمان را در کوچه به بازی سپری میکردیم تا اینکه فک کنم ۱۱ سالم شد؛ یک روز مادرم از من خواست که به حمام بروم و لباس زیبایی با نقش و نگار جذابی تنم کرد و شال بزرگی که مانند چادر است را روی سرم انداخت و گفت وقتی مهمان آمد باید ساکت گوشه اتاق بنشینم. چند روز بعد دیدم با چند تا وسیلهای که پدرم خریده بود رفتیم سمت یک خانه دیگر؛ فکر کردم خانه مان را عوض کردیم، اما وقتی وسایل جا به جا شد مادرم گفت که من باید در آن خانه بمانم و نمیتوانم با آنها جایی بروم.
ام میثم نگاهش را چند ثانیهای به زمین انداخت انگار غرق شد در گذشته، میگویم اگر اذیت میشوید تعریف نکنید با چادرش اشک گوشه چشمش را پاک میکند و میگوید نه یاد مادرم افتادم.
او ادامه میدهد: تا به خودم آمدم دیدم چند بچه دور و برم است من خودم تازه ۱۵ سالم شده بود و دلم میخواست بازی کنم و وقت م را با دوستام بگذرانم، ولی باید از چند بچه نگهداری کنم. حالا هم دارم از نوه هایم نگهداری میکردم. شوهرم چند سال پیش به رحمت خدا رفت، پسرم (میثم) در یک نانوایی کار میکند و من و عروس م هم سوزن دوزی میکنیم و کمک خرج خانواده هستیم.
مدرک دانشگاهی ارزشی ندارد
رضا جوان ۲۷ سالهای است که با داشتن مدرک لیسانس مهندسی روزها و شبهای خود را بی هدف میان کپرهای جنگلوک میگذراند، او میگوید: پدرم اصرار داشت که حتما درس بخوانم با بدبختی درس خواندم و مدرکم را گرفتم، ولی الان با این مدرک یک نان هم به من نمیدهند؛ اینجا مدرک ارزشی ندارد فقط باید کار کنی البته اگر کاری باشد، بزرگترین مشکل ما اینجا بیکاری است.
او میگوید: چند بار تصمیم گرفتم از اینجا بروم، ولی از اینکه پدر و مادرم و تنها بزارم ناراحتم و برای همین از تصمیمم منصرف شد؛ اینجا تعداد کمی از آدمها پولدارند و بقیه بی پول، اینجا حد وسط ندارد!
اینجا سرزمینی است زیبا با طبیعتی بی نظیر و بکر پر از جاذبههای گردشگری که میتواند موتور اقتصادی منطقه را بیشتر از پیش روشن کند، رویایی که نزدیک شدن به آن شاید از رنج مردم حاشیهنشین بکاهد.