زمستان سال ۱۳۸۸، برایم بهاری به ارمغان نیاورد. بلکه پس از آن، زندگی ام به فصل تلخ بند و اسارت گره خورد. فصلی که غرش ابرهایش، شکوفه های لبخند را از لبان فرزندانم ربود و بارانش بوی خون گرفت. دیدگانم به سمت واقعیتهایی گشوده شد که پیش از این شمه ای از تیرگی هایش را در حق برادران بلوچم دیده بودم. زبان حق طلبی بیگناهان در بند، شاید مقدمه ای بود برای فصل به بند کشیده شدن. اما مگر میشود ظلم را دید و ظالم را به حال خود رها کرد؟ بیعدالتی را دید و خموش ماند؟ اما. اما عدالت خواهی در بلوچستان شاید دستبند و پابندی شود برای سلول انفرادی، یا تختی شود ناگزیر به معجزه سکوت در برابر ناله های مظلوم، یا داغی گلوله ای بر تن و یا طنابی برای گرفتن نفس بیگناه... من، عمادالدین ملازهی، فرزند عبدالمجید، متولد سال ۱۳۶۳ در روستای انزا از توابع شهرستان سرباز استان سیستان و بلوچستان، دارای ۴ فرزند، ۲ دختر و ۲ پسر، از ظلم، تبعیض، بیکاری، گلوله و خون مینویسم. برای مطالعه کتاب لینک پایین را فشار دهید. تاریخ گواه باش (آنچه بر من گدشت)