روایت روزگار بلوچ در حاشیه دریای مکران
نیکشهر در جنوب شرقی کشور در پانصدوده کیلومتری زاهدان و در استان سیستانوبلوچستان واقع شده. از این شهر تا داروکان ۳۲ کیلومتر فاصله است.
مجله شبکه آفتاب نوشت: «گوجه برای فقرا مجانی.» کنار پارچهنوشته چند جوان با لباس بلوچی سفید و آسمانی ایستادهاند. ظهر است و دهیار داروکان عجله دارد که میدان خرس سیاه را نشانمان بدهد. با خواهش و تمنا قبول میکند به اندازه گرفتن یکی دو عکس توقف کند.
این پارچه به امر خدابخش بلوچ، صاحب جالیز بالای بساط، نصب شده. «این را توی تلویزیون دیدید؟ خدابخش برای این کارش قهرمان شد.»
روستای تهرک در سوی دیگر جاده است. شهنواز بلوچ میگوید روستا مدرسه ندارد. خدابخش زمینی را برای ساخت مدرسه اهدا کرده اما مسؤولان هنوز کار ساختن مدرسه را شروع نکردهاند. بچهها در خانهای بیست سیمتری درس میخوانند. دو اتاقک که جز دیوار چیزی ندارد.
بچهها دفتر و دستکشان را زیر بغل گرفته و از مدرسه بیرون زدهاند. دخترها چادر سیاه پوشیدهاند روی لباسهای نقشدار بلوچی. زهرا و سمیه جلوتر ایستادهاند و بقیه پشت سرشان. مثل گروه سرود. همه با هم جواب میدهند.
– مدرسه شما چند تا دانشآموز داره؟
– چهلوسه، نه چهلودو تا.
– مدرسهتون خوبه؟
نظم گروه به هم میریزد. «بله، نه، مدرسه را سیمان نکردند.»
– توالت دارید؟ «نه». آبخوری دارید؟ «نه». برق دارید؟ «نه». پس چه دارید؟ «دوتا کلاس داریم و دو تا معلم.»
سیصد نفر در تهرک در کپرها و خانههای سیمانی زندگی میکنند. راه روستا خاکی است. تهرک مدرسهی راهنمایی هم ندارد بچهها میروند نیکشهر، اگر والدین اجازه بدهند.
– وقتی برق ندارید، چطور درس میخونید؟
-پنجرهها را باز میکنیم.
چشمهای بلوطی سمیه زیر آفتاب میدرخشد.
بچههای روستا اگر قرار باشد به مدرسه راهنمایی بروند باید هر روز چهار هزار تومان پول کرایه بدهند که تنگدستی امان نمیدهد.
نیکشهر در جنوب شرقی کشور در پانصدوده کیلومتری زاهدان و در استان سیستانوبلوچستان واقع شده. از این شهر تا داروکان ۳۲ کیلومتر فاصله است.
جاده خلوت است. تا چشم کار میکند کوههای پرچین و رنگرنگ است و نخلستانهای پراکنده. گاهی هم کُناری و درختچهی دازی که غذای خرس سیاه است. جاده دو سه جا با بستر خشک رودخانه یکی میشود. «باران که بیاید راه ده روستای بالادست با نیکشهر قطع میشود.»
عبدالمجید رئیسی شاخههای درخت را وارسی میکند تا کُنار رسیده برایمان بچیند. بخشداری نیکشهر و دهیاری داروکان در یک سال گذشته هموغمشان معرفی خرس سیاه بلوچی و حفظ این گونهی در حال انقراض بوده. «به زیستگاه خرس سیاه خوش آمدید.»
خرس خجالتی دو بار از دیدهها پنهان شده، اما در ۱۳۸۶ که همه از وجودش ناامید بودند دوباره، و این بار در داروکان، خودی نشان داد و مورد توجه قرار گرفت. ده میلیون تومان هزینه کردهاند تا سه مجسمه از خرس سیاه، مَم بلوچی، در تهران بسازند و با دردسر زیاد به داروکان بیاورند. در ورودی روستا سه مرد در کار سیمان کردن میدان خرس سیاهند. خرس مادر پوزه را نزدیک توله آورده، تولهی دیگر پشت سر مادر به آنها نگاه میکند.
در چند روز گذشته یک زوج انسانشناس استرالیایی به نیکشهر آمدهاند، خبر حضور و شرکتشان در یک عروسی مثل بمب در منطقه منفجر شده. همه از بلوچزهیِ بخشدار تا دهیار و مردم شهر از لذتی حرف میزنند که این زوج از دیدن طبیعت و آیینهای بلوچستان بردهاند.
«سفارش دادند یک دست لباس بلوچی برایشان آماده کنیم و بفرستیم تا یک ماه دیگر در مراسم سخنرانیشان در دانشگاه سیدنی بپوشند. میگفتند اینجا همهچیز بکر است.»
خانههای داروکان کپری یا آجری است. از هر کپر پنج شش بچهی قد و نیمقد بیرون میآیند. رئیسی زنها را از کپرها میخواند. گلیم سالخوردهای روی زمین میاندازند و پارچههای رنگی سوزندوزی «دس دوچ» را در دست میگیرند. بچهها از سروکول مادرها بالا میروند. دستهای آفتابسوخته نقش میزنند. نقشهای هندسی و گیاهی. کَتَرُوک (قاصدک)، گل تِک، گل سُهر، گل چهاربرگی. نام نقشهای تازه را از سریالهای هندی و پاکستانی میگیرند. مهتاب با نخ زرد روی پارچهای بنفش طرح چند لوزی زده. «اسم این نقش واتس آپه.» شوهر مهتاب در تهران کار میکند. مهتاب میگوید بسته به پر یا خلوت بودن نقش، دوختن هر لباس بین یک تا سه ماه زمان میبرد و بین یک تا یک و نیم میلیون تومان قیمت دارد. میپرسد چرا خانمهای تهران از این لباسها به جای مانتو نمیپوشند؟ چرا روی مانتوهایشان از این نقشها استفاده نمیکنند؟ «کاش به من سفارش دهند که برایشان بدوزم این طوری من هم کار میکنم و وضع خانواده بهتر میشود.»
مهتاب نوروزی، زرخاتون و شهناز ایرندگانی سوزندوزان پرآوازهی بلوچستان بودند که کارشان در نمایشگاههای بزرگ به نمایش درآمده اما امروز سوزندوزیهای ماشینی چین و پاکستان بازارها را پر کرده.
داروکان روستای پاکیزهای است. سر هر کوچه و گذر سطل آشغال گذاشتهاند. پارک دارد و ایستگاه، اما درمانگاه ندارد. «هرکس مریض شود باید ببرند نیکشهر. یک زن حامله دوماه پیش دیر رسید و مُرد. یکی هم خرس زده بود، او هم مرد. مار و عقرب بزند، مصیبت است.»
دهیار دانشجوی کامپیوتر است در نیکشهر، اگر کاری با اینترنت باشد باید در نیکشهر انجام دهد. میگوید باز هم وضعیت داروکان خیلی بهتر از پیتاب جم است که برق و آب ندارد. مدرسهشان کپری است. پنجاه روستای نیکشهر امکان ارتباط تلفنی ندارند.
چندی پیش صاحبگل صالحی، فرماندار نیکشهر، گفته بود: «متأسفانه بیش از یک هزار نفر از مردم چهارده روستای منطقهی هبودان نیکشهر بهعلت نبود تلفن برای برقراری یک ارتباط تلفنی باید کیلومترها پیادهروی کنند. بارها پیگیری و مکاتبهی لازم با مسؤولان استانی و کشوری برای بهرهمندی مردم این شهرستان از تلفن و اینترنت انجام گرفته ولی تاکنون اقدام عملی و مثبتی انجام نشده.»
دیدار با دهیار در مراسم موسیقیدرمانی
مردهای سفیدپوش دورتادور اتاق نشستهاند منتظر اجرای آیین. قرار است مراسم گواتی (زار یا موسیقیدرمانی) اجرا کنند. صاحبخانه جوان خوشسیمایی است که رئیس شورای روستای نوکآباد است. قرار دیدار با تسلیمه بُلیده، دهیار روستا، امشب و در همین اتاق است. خلیفه، رئیس گروه گواتی، پدر تسلیمه است.
محمد بلوچزهی، بخشدار مرکزی نیکشهر، میگوید همین آیین یکی از جاذبههای گردشگری برای سیستانوبلوچستان و شهر نیکشهر است. «بلوچ با موسیقی به دنیا میآید و با موسیقی میمیرد. اما ما به فرهنگ و هنر توجه لازم را نداشتهایم. موسی بلوچ، نوازندهی دونلی، راننده بود که تصادف کرد و مرد. تنها هفت نفر از نسل هنرمندان موسیقیدرمانی داشتیم که با حمایت محمدرضا درویشی دونفرشان بیمه شدند اما متأسفانه دو نفر فوت کردند. این گروهی که امشب اجرا میکنند بازماندگان آن گروهند.»
تسلیمه از مقابل مردان تکیهداده به مخدههای سنتی میگذرد و میآید ته اتاق. لاغر است. چشمهای سیاه و دندانهای سفید درشت دارد که از پردهی پلک و لبها نمایانند. چادر سیاه را زیر چانه در دست گرفته. بیستوهشتساله است. از وقتی شاگرد دبیرستان شد نامههای شورای ده را او مینوشت.
بوی عود در اتاق میپیچد. «دود میسوزانند که ارواح خبیثه از تنها به در شود.» تا ساعتی دیگر که دفها گرم شود، جنگ خیر و شر آغاز میشود.
امشب این مجلس بیمار ندارد، «به چنین مراسمی پیرِ پَتَر میگویند». سه نوازنده و خواننده روبهروی پنج مرد مینشینند و با ذکر صلوات بر محمد آواز میخوانند.
میگویند در دوران باستان این مراسم را پس از گذراندن دورهی دیرپای مصائبی چون جنگ، طاعون، خشکسالی و قحطی برگزار میکردند تا اثرات روحی زیانبار ناشی از این دوران را بزدایند.
– تسلیمه چطور شد که دهیار شدی؟
– قبلاً که مدرسه میرفتم با شورا همکاری داشتم. تمام فرم و نامهها را من مینوشتم، تا آخر شب بیدار بودم. شش سال پیش شورا به من پیشنهاد داد که دهیار بشوم. من اشتیاق زیادی برای کار داشتم.
در سیزدهسالگی عروس شده و شش سال پیش که دهیار شد مادر بود. «چهار تا بچه دارم. من با مشکلات زیادی درس خواندم. از قشر فقیر بودم. مادرم میگفت بسه، ولی پدرم میگفت بخوان. برای دانشگاه دیگر بودجه نداشتم. الآن هم روستای ما مدرسهی راهنمایی ندارد. باید پنج کیلومتر بروند تا نیکشهر. هشت نفر هم دبیرستانی داریم. تا حالا در روستای ما ۷۵ نفر بهعلت فقر نتوانستند مدرسه بروند.»
میگوید بیشتر دخترهای روستا بیسوادند. «ما ده نفر بودیم که راهنمایی قبول شدیم اما فقط پدر من اجازه داد درس بخوانم. بعدازظهر که میرسیدم داخل نخلستان، کفشهایم را درمیآوردم و میدویدم. ترس زیاد بود. حالا هم دوست دارم بچههایم درس بخوانند. باید بابایشان را هم راضی کنم. میگوید قرآن بخواند، دختر من سه بار قرآن را ختم کرده.»
بیشتر دخترانی که به مدرسهی دینی میروند پوششی روی صورت میگذارند و تنها چشمهای بلوچیشان را میشود دید.
اهالی مشکلی نداشتند که زنی برای دهیاری انتخاب شود. تا امروز در همهی جلسات شرکت کرده مگر یک بار در ۱۳۹۳ که بچه مریض بود. حالا به جز او دو زن دیگر در بخش لاشار و دشتاندر هم دهیارند. بلوچزهی میگوید مشارکت زنان در جامعه در بلوچستان امر تازهای نیست.
همسر تسلیمه کارگر است مثل بیشتر مردانِ نوکآباد. «نرخ بیکاری بالاست. درآمدی ندارند مردم. زمینی ندارند. بیشتر میروند سر فلکهی نیکشهر مینشینند. زنها هم خانهداری میکنند. بیشتر سوزندوزی میکنند اما بعضیها هم یاد ندارند.»
تسلیمه هم گاهی در اتاقی که دفتر کار و مهمانخانه است برای دخترهایش سوزندوزی میکند. «زیاد وقت نمیکنم. فرمانده پایگاه بسیج زنان هم هستم. بیشتر خواهرهایم همکاری میکنند. من بیشتر نامه مینویسم که جواب هم نمیدهند. مشکلات روستا باید حل شود. مسکن و شهرسازی اجازهی ساختوساز نمیدهند. کسی جرأت ندارد یک سرویس بهداشتی هم درست کند. اگر زمینها را بدهند ما میتوانیم عوارض هم بگیریم که درآمدی هم برای روستاست.»
خشکسالی دامن نوکآباد را نگرفته. امسال هم چاهها آب داشت و تانکرها برای روستاهای تشنه، آب بردند. اگزوپری گفته بود: «من همیشه بیابان را دوست داشتهام. آدم روی یک تپهی شنی مینشیند، چیزی نمیبیند و چیزی نمیشنود، و با این وصف چیزی در سکوت و خاموشی میدرخشد… شازده کوچولو گفت: چیزی که بیابان را زیبا میکند چاه آبی است که در گوشه ای از آن پنهان است.»
تسلیمه ادامه میدهد: «روشنایی معابر را هم انجام دادیم. سطل زباله گذاشتیم. ترانس برای نوسان برق در تابستان نصب کردیم. حالا هم داریم جادهها را درست میکنیم. برنامهی بعدی پارک است. برای مدرسه اما از بودجهی دهیاری نمیتوانیم استفاده کنیم. فقط از آموزشوپرورش پیگیری کردیم و منتظریم.»
– چرا اهالی روستا کشاورزی نمیکنند؟
-زمین دارند اما بودجهی حفر چاه ندارند. آنها که پول و مجوز دارند میکارند. اینجا کشاورزی بود که چاه داشت؛ صیفی میکاشت، گوجهفرنگی، خربزه، هندوانه، بادمجان و ما هم میخریدیم اما امسال نکاشت. ما در حیاط خانهمان یک باغچهی کوچک داریم که سبزی میکاریم.
مردم برای چه مشکلاتی به دهیاری میآیند؟ «فرمی چیزی دارند یا میخواهند استشهاد بنویسند برای شناسنامه. اگر هم کسی فوت کند من خودم میروم بهزور شناسنامه را میگیرم. اگر مسألهی درگیری هم باشد با هم برای صلح و صلاح میرویم شورا. با این شورا همکاری خیلی خوبی داریم ولی قبلاً برای حقوق باید دو هفته رفتوآمد میکردم تا مصوبه بدهند.»
سه نفر از اعضای شورا باید مصوبهای بنویسند تا هر سه چهار ماه یک بار حقوقی به تسلیمه داده شود. «خیلی کم است. میگویند بودجه کم است. دردسر کار خیلی زیاد است ولی من شوق دارم، نمیدانم چرا.»
این روزها درگیر گرفتن زمین هستند تا جادهی روستا را تکمیل کنند. باید رضایت مالک را بگیرند که گاهی سخت است. «بعضیها سر و صدا میکنند. میگویم این جای نقشه را ببین، این زمین شماست. دیروز هم یک مردی آمد نقشه را بردیم سر زمینش. توضیح دادیم تا قبول کند. تا الآن کوچهها را سروسامان دادیم. آب و فاضلاب روستایی هم خیلی همکاری کردند تا فاضلاب از کوچهها جمعآوری شد.»
خانهی بهداشت هم تازه نصیبشان شده. قبلاً میرفتند زیرکآباد یا نیکشهر. فقط مانده بهیار که از سه ماه پیش تحت آموزش است و تا شش ماه دیگر مشغول مداوا میشود.
صدای تسلیمه دیگر شنیده نمیشود در آهنگ صدای دف و آواز مردان. «اللهم صل علی محمد و سیدنا محمد و شفیعنا محمد، مولا.»
دستها را بر سینه میگذارند. پیرمرد لاغراندامی آمده وسط با چاقویی در دست و حرکاتی نمایشی. حرکات بدن با موسیقی هماهنگ است. تکرار و تکرار و از خود بیخودی. چند دانه زغال روی لبها میگذارد و تاب میخورد. «بعضی زاریها به گونهای از خودبیخود میشوند که ناگهان بهپا میخیزند و آوازی میخوانند که پیش از این نمیدانستند.»
مجلس شباهتهایی به مراسم خانقاه قادریه در کردستان دارد. موسیقی به اوج میرسد و ناگهان فرود و مردان عرقریزان مینشینند و پایان مراسم.
دورهمی در نیکشهر
محمد بلوچزهی قرار ندارد. قلعهی نیکشهر را نشان میدهد، بعد دو مسافرکاشانهای را که برای پذیرش توریست آماده کردهاند. زوج استرالیایی همینجا اتراق کرده بودند.
عکسها و فیلمهایشان در موبایل همهی اهالی دستبهدست شده. بخشدار جوان بسیاری از اتفاقات و برنامههای منطقهاش را در شبکههای اجتماعی منتشر میکند. چند هفته پیش هم به مناسبت انتخابات پیشرو دست به ابتکاری زد که کم مانده بود دردسرساز شود. او یکی از دورهمیهای پنجشنبه را به بحث انتخابات اختصاص داد. «کدام فاکتور برای نمایندگی مجلس اهمیت دارد؟» همه دربارهی اخلاق و ثروت و شهرت و مانند اینها حرف زدند و دست آخر تعرفههایی هم بین اعضا توزیع و انتخابات نمادینی برگزار شد. رأی اول به تعهد رسید، بعد تخصص، اخلاق، سخنوری و در آخر ثروت.
یکی دو روز بعد از انتشار عکسهای دورهمی «خبرهایی در برخی سایتهای استان منتشر شد مبنی بر برگزاری زودهنگام انتخابات در نیکشهر. نمایندهی چابهار در مجلس تذکر داد و کار داشت بالا میگرفت».
بلوچزهی میگوید: «من فقط قصد داشتم ذهن مردم را آماده کنم. هیچ نامی از هیچ کاندیدایی برده نشد فقط تمرین کردیم که چگونه باید بهترین مشارکت را در انتخابات کشور داشته باشیم.»
دورهمیهای پنجشنبه گاه در فضای باز برگزار میشود، کنار رودخانه و در سایهی درختان. موضوع جلسات گاه مناسبتی است: رسانه و جامعهی زنان، مشارکت اجتماعی و مانند اینها.
دیدار با ناخدا
سکوت بلوچها اول چیزی است که در دیدار با آنان به چشم میآید و بر جان مینشیند. مگر به پاسخ دادن، هیچ یک از مردها و زنانی که در سفر با آنان دیدار میکنیم لب به سخن باز نمیکنند. شاید تدوام هوای معتدل و بهاری در چهار فصل سال بیتأثیر نباشد یا نسیمی که نرمنرمک از فراز اقیانوس هند به خاک بلوچستان میوزد.
شبِ روستای هیچان آغشته به سکوت است و نورباران ستارگان. صبح قصرقند را فقط صدای موتور چند تویوتا و پراید و موتورسیکلت روشن میکند. هیچ بانگ بلندی و فریادی، هیچ. از راننده میپرسیم چرا؟ میخندد.
مردها پوشیده در جامههای سفید و پاکیزهی باوقاری که تا زانو میرسد و تنبانهای پرچین و دستاری بر سر یا آویخته بر سینه. پولک و آینهی پیراهن و شال زنان در میان نقشهای سوزندوزی میدرخشد.
دریا گرم بازی با آفتاب است. موجی میرسد به ساحل، پیش از آنکه برگردد موج دیگری بازپسش میآورد. بوسهای بر شنها و دوباره غرق میشوند در آبیِ بینهایتی که به آسمان پیوند خورده.
کشتیها و لنجها هفت دریا را پشت سر میگذرند تا به اسکله برسند. لنج «دانیال» تازه از گرد راه رسیده، از سفر چهلوپنجروزه. طوفان چند روزی معطلشان کرده بود. اما مردان دریا راه را بلد بودند و ناخدا مرکب را به سلامت به خشکی رسانده. حالا سکان رها کرده و جاشوها ماهیها را بار کامیونها میکنند تا به بازار و سفرههای مردم برسد.
ناخدا ریش و مو را در دریای مکران سفید کرده. تا افریقا و زنگبار و هند رفته. در یکی از سفرها هم گرفتار دزدان دریایی سومالی شده. «ساعت یک شب ما را اسیر کردند، بردند به منطقهی خودشان. روزها و شبها ما را توی لنج نگه داشتند. ما شانس آوردیم که لنج خراب شده بود. برای همین رهایمان کردند. لنجها را میگیرند و با آن به کشتیها حمله میکنند چون وقتی کشتیها لنج را ببینند نمیدانند که ممکن است دزدان دریایی در آن باشند.»
ناخداها در دل دریا هوای هم را دارند. اگر بیسیم زدند و خبری نبود یعنی دزدان دریایی شبیخون زدهاند. «الآن دیگر این اتفاق کم شده. حالا ناوهای ایرانی و خارجی در دریا هستند.»
پیش از راهی شدن آذوقهی کافی برمیدارند تا اگر طوفان سفر را طولانی کرد چیزی برای خوردن داشته باشند. آرد میبرند و برنج و روغن، ماهی اما نمیبرند. هر جا هوس کردند توری به آب میاندازند برای صید هور، انکاس (ماهی مرکب)، شیرماهی. «خودمان طباخ داریم. ماهیِ استاندارد میخوریم.»
تابهحال پریدریایی به تورتان افتاده؟ ناخدا میخندد. «اینها خرافات است. به کوسه و نهنگ میگویند پریدریایی. اگر باشد باید تور را رها کنیم. تور را پاره میکند.» وقت ماهیگیری که برسد ناخدا رادیو را روشن میکند و جاشوها با صدای موسیقی تور به آب میاندازند.
ناخدا در اتاقکی را پشت سکان باز میکند. دو دستگاه جیپیاس و بیسیم آنجاست که راهنمای کشتی است. «قبلاً بدون جیپیاس به هند میرفتیم از ستارهها و رادیو کمک میگرفتیم. حالا با جیپیاس بچههای کوچک هم دریا میروند.»
جادهی ساحلیِ چابهار به گواتر که صخرههای مریخی دارد و دریای مکران (عمان) که هر ساعت به رنگی است و کوهها و صخرههای غریب، شهر باستانیِ تیس و تالاب لیپار و تپههای گِلافشان و بازار سنتی و بازارهای منطقهی آزاد امکانی برای جذب توریست به چابهار هستند اما در حاشیهی این شهر، در محلهی جنگولک، چهرهی برهنهی فقر، گردشگر را پس میزند.خانهها از بلوک و آجر و حلبی و چوب و سنگ و پتوهای مندرس (بهجای در) ساخته شده. اغلب کودکان شناسنامه ندارند و مدرسه نمیروند. خیلی از اینها قصرقندی هستند یا اهل نیکشهر و ایرانشهر بودهاند اما بعد از خشکسالی و درگیریهای منطقه پیش از انقلاب به پاکستان مهاجرت کردهاند. حالا چند سالی است وضع بهتر شده و برگشتهاند اما هویتشان در این میان گم شده.کابلهای برق روی زمین لای خاک و سنگ پیچ و تاب خورده تا به اتاقکهای دودردومتری رسیده. آب ندارند. هر دو هفته پنج هزار لیتر آب را میخرند چهل هزار تومان. هر کس گوشهای از زمین شهرداری آلونکی برای خود ساخته. مردها در اسکله حمالی میکنند. بیش از چهل هزار نفر در محلههای حاشیهی شهر جنگولک و کُمب غیرقانونی اسکان یافتهاند و از هرگونه خدمات شهری محروم هستند.
زن پتو را کنار میزند. شش اتاقک نمایان میشود. در هر اتاق شش هفت نفر زندگی میکنند. دخترکی بیرون میآید روی پیشانیاش جای چند لکهی سالک است. چشمهایش تاب دارد. «دختر را پیش دکتر نبردید؟» مادر جواب میدهد: «پیسه (پول) نداریم. شکم به زور سیر میشود.» بیشناسنامهها از گرفتن یارانه هم محرومند. بسیم جلو میآید: «من سیزدهسالهام. پدرم شناسنامه دارد اما من ندارم.» زن دیگر بچهها را از اتاق بیرون میآورد. «ایرانشهر بودیم، نامه دادیم صورتجلسه کردند که ما ایرانی هستیم ولی چون مرد فوت شده هنوز نگرفتیم. شوهرم شناسنامه داشت ولی بچهها ندارند.»
جمعیت بیشتر و بیشتر میشود: «من در خانهی مردم کار میکنم ماهی دویست هزار تومان. شش بچه دارم که مدرسه نمیروند. مجبوری نان برای بچه بیاوری، الله دان، حُدا دان.»
پنجشنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۴ نوشتن این گزارش رو به پایان است که خبر میرسد یک تولهخرس سیاه در هفتکیلومتری نیکشهر بر اثر برخورد با خودروهای عبوری تلف شده.