روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
در یکی از شهرهای ترکیه با او قرار گذاشتم؛ فرزند «شیخ علی دهواری» که در سال ۱۳۸۷ در شهرستان «سراوان» بلوچستان ترور شد. برادرش را هم بعد از آن مسموم کردند. خودش پس از تهدیدها و بازجوییها، بلوچستان را ترک کرد و برای تحصیل به عربستان سعودی رفت. حالا در ترکیه «انعام دهواری» را ملاقات می کنم. او در نگرانی از ملاقات با من، موقعیت جغرافیایی قرارمان را برای دوستانش فرستاده بود که اگر برنگشت، با پلیس به دنبالم بیایند!
معمولا این من هستم که موقعیت جغرافیایی خود را به اطلاع همکارانم میرسانم تا در صورت وقوع خطر، در جریان باشند. اولین بار در سفر به دنبال پناهجویان ایرانی است که فردی مقابلم مینشیند و از نگرانی خود در ملاقات با من میگوید؛ پسر جوانی که سرتا پا سیاه پوشیده، موهای بلندش را روی صورتش ریخته است و در میان روایتهایش، گاهی بغض میکند، سیگاری آتش میزند و از ناامنی که او را تهدید میکند، سخن میگوید.
پیش از آنکه روایتهایش را از زندگی شخصی خود و آنچه او را به مهاجرت کشانده است آغاز کند، در باره بلوچستان و مساله مهاجرت و قاچاق به گپ نشستیم. بهانه صحبتمان، دیدارم با یک قاچاقچی انسان و سکس در ترکیه بود که خود را اهل بلوچستان معرفی می کرد.
در مطلبی دیگر، به روایت آن دیدار خواهم پرداخت. انعام دهواری متعجب از اینکه قاچاق چی همشهری او در ترکیه مشغول به کار است، از کوچ بلوچها گفت و زندگیشان که در انواع قاچاق تعریف میشود.
از او خواستم زندگی یک بلوچ را از وقتی تبعیضهایش شروع میشود، برایم روایت کند. از تحصیل به زبان مادری شروع کرد؛ وقتی کودکان بلوچ به مدرسه میروند و به زبانی تحصیل میکنند که هیچ از آن نمیدانند. می گوید اگر بخت یارشان باشد و تلویزیونی در خانه داشته باشند، با زبان فارسی آشنا شدهاند اما بیش تر آنها چنین امکانی ندارند.
طبق آمارهای هر ساله آموزش و پرورش، بیش ترین بازماندگان از تحصیل، کودکان ساکن نقاط مرزی ایران هستند؛ بلوچها، ترکها، کردها و عربها. از سویی دیگر، نبود بازار کار برای بلوچها معضل دیگری است که با آن مواجهاند. «استخدامیها معمولا از سیستانیها هستند. چندین سال است که جمهوری اسلامی بین سیستانیها و بلوچها به خاطر مسایل نژادی و مذهبی اختلاف انداخته و باعث کینه دوطرف شده است. خیلی از معلمهای سیستانی، دانشآموزان بلوچ را “حیوان” خطاب میکنند و کتک میزنند. من شانس آوردم در مدرسته تیزهوشان درس خواندم که نظارت بود.اما در مدارس عادی، وضعیت افتضاح است. بچه از اول سُنی بودنش پررنگ میشود. ما درباره بلوچستان حرف میزنیم که هویت ملی کم رنگ است و هویت مذهبی پررنگ؛ درست برعکس کردستان و آذربایجان.
در مناطق دیگر وقتی بچهها درس میخوانند، به جایی میرسند اما وقتی کودکی در بلوچستان به مدرسه میرود، به دنبال چیزی نیستند. تصوری از آینده ندارند. فقط یک روتین است که انجام میدهند. تمام هم کلاسیهای دوران دبیرستانم بی کار هستند. کار نیست.»
به گفته انعام دهواری، وقتی کودکان بلوچ از درس خواندن دست می کشند، عمده آنها به سمت قاچاق میروند؛ به ویژه در شهرستانهای جنوبی: «فوقش بچهها فوق دیپلم بگیرند، بعد از آن به سمت قاچاق میروند. یا راننده قاچاق سوخت میشوند یا کالا.
عدهای مسوول انبار داخل شهر میشوند و عدهای دیگر کارت سوخت از مردم میخرند. همه روی مرز کار نمی کنند اما همگی در دایره قاچاق مشغول میشوند. در واقع، مواد خوراکی در خانهها یا تدارکات مراسم عروسی و عزا، همه برگرفته از درآمد قاچاق است.»
انعام در میان صحبتهایش، به روایتهایی بر می گردد که در این استان به قیمت جان انسانها تمام میشود. یک سال پیش مردی بومی از اهالی خاش به همراه خانوادهاش به زاهدان میرود تا برای مغازه بقالی خود خرید کند اما در همین جاده، بدون اخطار به او تیراندازی میشود و تمامی خانواده به جز یکی از کودکان جان میسپارند.
در روایتی دیگر، به گاوداری اشاره میکند که حدود چهار ماه پیش با به همراه داشتن مجوز، به اصفهان میرود تا مواد خام برای کشتارگاهش بیاورد اما در مسیر بازگشت، نیروی انتظامی جلوی او را میگیرد و درخواست ۱۵ میلیون تومان رشوه میکند: «اما چون توانایی پرداخت نداشت، برایش پرونده قضایی مبنی بر قاچاق کالا درست میکنند.»
طبق روایتهای انعام، بدنه اقتصادی جامعه بلوچها در بلوچستان ایران به قاچاق گره خورده است و نیروی انتظامی هم در پی کسب درآمد، درخواست رشوه میکند.
از طرف دیگر، بنا به گفتههای او، سپاه پاسداران در این نقطه جغرافیایی در قاچاق مواد مخدر نقش دارد: «با چشمان خودم دیدم که خودروهای سپاه، ماشینهای قاچاق را اسکورت میکردند. راننده را میشناختم. سال ۱۳۸۹ در سراوان به چشم دیدم.»
انعام ادامه میدهد که در حال حاضر هم رویه همان است و یکی از منابع بزرگ درآمد سپاه پاسداران، همین قاچاق مواد مخدر در بلوچستان است.
او به طرحی اشاره می کند که در جمهوری اسلامی برای به کار گیری بلوچها در مرزبانی تصویب شده است؛ طرح به کارگیری گروهی از بلوچها در جامه بسیج و مرزبانی: «آن ها این کار را می کنند که نیروهای خودی را به کشتن ندهند و بلوچها هم به جان هم بیفتند. به آنها ماهیانه دو میلیون تومان میدهند و حق تیر دارند.
نمیگویم همه آنها اما بسیاری از روی بی کاری به سمت این شغل می روند. بخشی از آنها هم اشرار سابق هستند؛ آنهایی که قبلا سلاح غیرقانونی داشته اند اما الان قانونی سلاح به دست میگیرند. سپاه به بهانه امنیت، سلاح به دست بلوچها میدهد اما آنها با هم درگیر میشوند؛ هم قبیلهای و هم مرزی. فقط کافی است که یک بلوچ بسیجی شود تا حق حمل اسلحه در شهر را داشته باشد. بسیج در بلوچستان زیر نظر سپاه است و مستقل نیست.»
بنا به روایتهای او، در مرزهای بلوچستان قاچاق انسان هم اتفاق انجام می شود. افغانستانیهایی که قصد ورود به ایران دارند تا از مرز ترکیه به سمت اروپا بروند، از مرزهای بلوچستان سفرشان را آغاز میکنند. در روایتهای پناهجویان ایرانی که قاچاقی کشورشان را ترک کردهاند، بارها شنیده ام با گروههایی که راهی شدهاند، بیش تر همسفرهایشان افغانستانی بودهاند و گاه پاکستانی.
پیش از تغییرات ارزی اخیردر ایران، افغانستانیهایی که به ایران کوچ میکردند، قصدشان ماندن بود اما حالا بیش تر از طریق ایران، راهی اروپا میشوند. بیش تر افغانستانیها از مرز سراوان به ایران می آیند. آن ها خود را به زاهدان میرسانند، در آن جا خودرو تعویض میکنند و به سمت کرج یا قم رهسپار میشوند و همینطور ادامه میدهند تا به مرزهای غربی ایران برسند:«برای رد کردن آنها اغلب از ماشینهای پژوی سواری استفاده میشود.
بسیاری هم از وانت استفاده میکنند. صندلیهای عقب را می کَنَند و گاه تا 20 نفر را در آن جا میدهند. از مرز پاکستان تا سراوان چهار ساعت راه است.
قاچاقچیان در هماهنگی با مرزبانان، پول میدهند و ساعت میخرند؛ یعنی مرزبان در ازای پولی که میگیرد، برای چند ساعت انگار که چشمهایش را میبندد. قاچاقبرها مسافرها را یک مسیری با ماشین میبرند، در مناطقی آن ها را پیاده میکنند تا از پشت کوه ادامه مسیر دهند و جایی دورتر دوباره آنها را سوار میکنند. البته مرز زابل هم هست اما این بیشتر برای خارج کردن مسافران به سمت افغانستان است.»
از انعام پرسیدم قاچاق انسان به خارج از مرزهای ایران از بلوچستان چرا اتفاق می افتد؟ پاسخ داد:«بیش تر برای پیوستن به نیروهای افراطی اسلامی است. اگرچه پیشتر از پاکستان این اقدام انجام میشد اما الان از مرز زابل و شهر نیمروز مسافر می برند. پیش از این، علمای مسلمان برای جهاد علیه شوروی فتوا داده بودند که بلوچها و کردها برای پیوستن به “القاعده” رهسپار شدند. امروز این افکار کمرنگتر شده است اما هم چنان هم اتفاق میافتد.»
مسیر دیگر قاچاق انسان، از ایران به سمت پاکستان است. حکومت پاکستان با بلوچها مهربانتر از ایران است و به آنها تابعیت میدهد. بیش تر مسافران قاچاق به پاکستان، بلوچها هستند و گاه کُردها یا هرمزگانیها و بوشهریها. آنها به محض رسیدن به پاکستان، در ازای پرداخت مبلغی پول، تابعیت میگیرند: «حکومت پاکستان از این مسافران میپرسد که اهل کدام قبیله هستند. جعلکارها به آنها اسم قبیله میدهند. این افراد به سراغ پیرهای قبیلهها میروند و به آنها پول میپردازند، پیرها هم قبول میکنند تا اسمشان به عنوان خانواده فرد متقاضی ثبت شود.»
بنا به گفتههای انعام، قاچاقبرها در شهرهای مرزی سیستان و بلوچستان، مسافران را یا مستقیم به «کراچی» میبرند که بزرگترین بندر پاکستان است و تمامی کارهای اداری در آن انجام میشود یا به سمت «پنجگور» رهسپار میشوند. برخی هم به «کویته» میروند. مسافران ابتدا «شناختیکارت» میگیرند که مدرک هویتی آنها است و بعد از مدتی، دارای پاسپورت پاکستانی میشوند. جعلکاران پاسپورت بیشتر در کراچی ساکن هستند. مقصد بعدی، انتخاب مسافر است.
قشرهای مختلفی از بلوچهای ایران اما مهاجرت میکنند؛ خودخواسته یا به اجبار. اگرچه کوچ اجباری آنها به زمان رضا شاه برمیگردد اما تا هماکنون هم ادامه دارد. بسیاری از علمای اهل سنت برای زندگی به پاکستان میروند و در آن کشور به فعالیتهای سیاسی و مذهبی خود رونق میدهند: «سنیهای ایران پس از انقلاب ۵۷ خیال میکردند که نقشی در جمهوری اسلامی خواهند داشت. افرادی چون “مولوی عبدالمالک ملازاده” و “ملا عبدالناصر جمشیدی” اولین کسانی بودند که بعد از انقلاب سعی کردند بدنه تشکل اهل سنت را سیاسی کنند و حزب تشکیل دهند؛ مثل شورای “شمس” به رهبری “کاک احمد مفتیزاده”. اما حکومت آن را غیرقانونی کرد. بسیاری از بزرگان اهل سنت مثل ملازاده که تحت تعقیب قرار میگیرند، به پاکستان مهاجرت میکنند. او پاسپورت پاکستانی گرفت اما با ۲۱ گلوله توسط جمهوری اسلامی ترور شد.»
قشر دیگر مهاجر از ایران، سیاسیونی هستند که به شکل چریکی، در نیروهای چپ فعالیت داشته اند: «قبل از انقلاب، یکی از قطبهای چپ در ایران، بلوچستان بود. کتابهای “لنین” را در مسکو به بلوچی ترجمه میکردند. حکومت از علما برای سرکوب بلوچها استفاده کرد و کشتار دانشگاه بلوچستان رخ داد. برخی از علما تفنگ به دست گرفتند و سیاسیون را لو دادند. طیف بزرگی از چپها به کشورهای غربی مهاجرت کردند. همین الان هم مادربزرگها در قصههایشان با افتخار از کمونیستهای بلوچستان یاد میکنند.»
انعام به این بخش از روایتهایش که رسید، به مهاجران تحصیلی اشاره کرد؛ گروهی از بلوچها که به بهانه تحصیل از ایران خارج میشوند. از او پرسیدم: «مثل خودت؟»
سری به تایید تکان داد و گفت: «بخشی از بلوچها برای تحصیلات مذهبی مهاجرت کردند. به جرات میگویم ۹۰ درصد از علمای سنی که بالای ۴۰ سال دارند، در ایران درس نخواندهاند. همه در هند تحصیل کردهاند؛ در شهری به اسم “دیوبند” یا در “دارالعموم” کراچی.»
او اما به عربستان سعودی رفته و در دانشگاه «مدینه» تحصیل کرده است. وقتی روایت از بلوچستان را به پایان برد، به سراغ زندگی خودش رفتیم؛ آنچه باعث شد ایران را ترک کند، چگونگی مهاجرتش و روزگاری که بر خانوادهاش گذشته است.
آفتاب در حال غروب کردن بود. نفسی تازه کردیم و دوباره به بحث نشستیم. حالا انعام قرار بود راوی زندگی سختی باشد که پر بود از ترور و مرگ و فرار و آیندهای که برایش در «مبارزه» خلاصه شده است؛ «دادخواهی» برای مرگ دو تن از خانوادهاش و پروندههایی که هنوز باز ماندهاند.
ادامه در گزارش دوم…