شکنجه، از بازداشت تا آزادیم – زاهدان
روزها و ماه ها می گذشت و این “حاج داوودها” (شکنجه گران بازداشتگاه وزارت اطلاعات با این اسم یکدیگر را صدا می زنند) از شکنجه خسته نمیشدند اما جان و تن خسته و بی زبانم دیگر طاقت و تحمل شکنجه را نداشت. تحمل ساعتها آویزان شدن شوک های برقی شلاقهای آتشی ، مشت و لگد ها به سر صورت و شکم و تمام بدنم و آن داغهای اتوی که به بدنم نقش می گذاشتند. به همراه فحش وناسزاها وتخت معجزه !!
اسفند سال 88 بعد از اقامه نماز عصر از مسجد بیرون آمدم، از روستای محل زندگیم بوی بیگانه به مشام می رسید به طرف اتومبیلم حرکت کرده بودم که از هر طرف محاصره شده بودم از لباس شخصی تا نظامی با 36 اتومبیل و یک آمبولانس که برای بازداشتم آمده بودند بدون حکم قضایی و بدون رعایت کمترین قوانین حقوق شهروندی بازداشتم کردند.
دستبند، پابند و چشم بند بهم زده و سوار ماشینم کردند و به طرف زاهدان حرکت کردند. چند لحظه از ورود به بازداشتگاه اداره اطلاعات نگذشته بود که بازجویی از من شروع شد. سوالات بی ربط به همراه فحش و ناسزا. هنوز گیچ بودم که در چه جا و چه وضعیم و باید چه جواب دهم که یک “سنگ” با شدت تند به صورتم پرتاب کردن که سه دندانم شکسته و بینی و دهان و تمام صورت و بدنم خونی شد و چند نفر همزمان با شوکهای برقی مشت و لگد و… به جانم افتادند.
روزها و ماه ها می گذشت و این “حاج داوودها” (شکنجه گران بازداشتگاه وزارت اطلاعات با این اسم یکدیگر را صدا می زنند) از شکنجه خسته نمیشدند اما جان و تن خسته و بی زبانم دیگر طاقت و تحمل شکنجه را نداشت. تحمل ساعتها آویزان شدن شوک های برقی شلاقهای آتشی ، مشت و لگد ها به سر صورت و شکم و تمام بدنم و آن داغهای اتوی که به بدنم نقش می گذاشتند. به همراه فحش وناسزاها وتخت معجزه !!
شاید بپرسید که تخت معجزه دیگه چی هست؟
تختی آهنی در اطاقی مخوف و افرادی کله گنده به نام حاج داوودها صداهایی متفاوت کلفت خشن و…روی تخت به پشت میخواباندند دست و پا و کمر و سر آدم را با زنجیر محکم می بستند و با شلاق هایی مخصوص شکنجه و کلفت به جان آدمی می افتادند. به خصوص کف پا را به اندازه ای میزدند که با شدت ضربه، کف پا کبود میشد و سپس ورم میکرد و نهایتا از شدت ضربه گوشت کف پا ورم میکرد. و خون و تکه های گوشت کف پا و دیگر جای بدنم. تمام اطاق شکنجه و دیوارهایش را فرا می گرفت. و ساعتها این داستان ادامه داشت…
در این وانفسای شکنجه به شدت تشنه شدم و تقاضای آب کردم سرم را بالا گرفتند و گفتند دهنت را باز کن و تند تند آب را بخور و منی که تمام بدنم از شدت شلاقها خسته و خونی شده بود و حسی نداشت شروع به نوشیدن اب کردم. اما در یک لحظه احساس کردم آتشی به درون بدنم افتاد غافل از اینکه به من آب جوش داده بودند و با خوردن آبجوش تمام دورن بدنم و وجودم در آتیش بود.
در طول مدت 13 ماه در اداره اطلاعات 3 بار مرا به تخت معجزه بستند و بارها آویزان شدم و شب روز زیر بدترین شکنجها قرار گرفتم که بر اثر شدت شکنجه در طول 13 ماه 3 دندانم شکست. دست راستم و انگشت پای راستم شکستند. و قسمتهایی از بدنم با اتوهای مخصوص شکنجه داغ و اتو شد. در مدت 6 ماه حتی نمیتوانستم از جایم تکان بخورم.
در طول مدت 13 ماه ممنوع الملاقات بودم بعد از گذشت این مدت مرا به قرنطینه زندان مرکزی و سپس به بند (…) که امنیتی بود انتقال دادند دیگر از شکنجه جسمی خبری نبود .
اما غافل از اینکه این مکان جدید جایی دیگر برای شروع شکنجه روحی است.هر روز تحقیر توهین و عوض کردن بند به بندی دیگر و آن بازرسی هایی که هر هفته به به بهانه هایی متفاوت صورت میگرفت. و اگر کوچکترین اعتراض یا انتقادی می کردیم فورا سر از قرنطینه و شکنجهای دیگر در می آوردیم.
وضعیت نابسامان غذا دارو، وسایل نظافتی، توهین به مقدسات ، تحقیرها و صدها مورد دیگراز شکنجه های جسمی و روحی که از برنامه روزانه شان بود.
5سال از این ماجرا گذشت و بدون هیچ پرونده مشخصی آزاد شدم اما مثل اینکه باز برنامه ای جدید در راه است و یا شاید برنامه هایی دیگر که از آن بی خبریم.
اکنون هر جا سراغ کار میروم می گویند: شما سابقه دار هستید، وهابی بودید تروریست بودی و…
این آزادی با شکنجه های خاص خودش دردی دیگر بر دردهايمان افزوده است.
م.ع بلوچ
کمپین فعالین بلوچ بخاطر مسائل امنیتی از انتشار کامل نام نویسنده خودداری کرده است