کابوس سومالی در خوابهای کُنارک
یک سال و نیم از روزی که ۲۱ ملوان ایرانی اسیر دزدان دریایی سومالی شدند گذشته و حالا فقط ۸ نفر آنها زندهاند، پای یکیشان گلوله خورده و ریههای دیگری هم عفونت کرده است. این گزارش روایتی است از آنچه در این سالها بر ملوانان و خانوادههایشان رفته، این بار از زبان خودشان.
ه گزارش سرویس اجتماعی عصرهامون، یک سال و نیم از روزی که ۲۱ ملوان ایرانی اسیر دزدان دریایی سومالی شدند گذشته و حالا فقط ۸ نفر آنها زندهاند، پای یکیشان گلوله خورده و ریههای دیگری هم عفونت کرده است. این گزارش روایتی است از آنچه در این سالها بر ملوانان و خانوادههایشان رفته، این بار از زبان خودشان. سپیده نزده چهار مرد از کلبههای حلبیشان بیرون میآیند. هر کدام یک بیل تحویل میگیرند. خاک ناآشنا را میکَنند. تا کمر توی خاک فرو رفتهاند که آفتاب خودش را میرساند وسط آسمان. هنوز باید زیر پایشان را گود کنند. بیرمق ادامه میدهند. یک هفته است از تشنگی پوست بدنشان در کلبهی داغ ور میآید. نسیم میگوید:«داریم مثل مار پوست میندازیم». عرق از پیشانی ناخدا شره میکند روی پلکهایش. کارشان تمام شده. به جانکندنی از گودالها بیرون میآیند. به ضربه قنداق تفنگ دوباره توی گودالهای خودکندهشان میافتند. چهار مرد چهار شبانه روز در همان گودال مدفون میمانند. چانههایشان به خاک غریبه میسابد. «کی این کابوس تموم میشه؟ دوباره کنارک رو میبینم؟ دوباره ایران رو میبینم؟ دوباره شماها رو میبینم؟ پروین اگه ندیدمت مراقب بچههام باش. پروین یه کاری بکنید.» پروین گریه میکند. ناخدا پشیمان میشود: «گریه نکن پروین. خدا هنوز ما رو دوست داره. سه روز بود آب نداده بودن بهمون. پوست تنمون ور میاومد. گفتم خدایا خودت یه کاری برامون بکن. یه بارونی گرفت عین سیل. تو کلبه خودمونو شستیم و آب خوردیم. گریه نکن پروین.» بهار در آب جمالالدین دهواری ناخدای لنج سراج است. همه او را به نام جلال میشناسند. لنج با ۲۱ سرنشین در ۶ فرودین سال ۱۳۹۴ در مسیر بازگشت به ایران به دست دزدان دریایی میافتد. صیادان میدانند آبهای منطقه برای کار امن نیست، اما تا ۱۰ شبانه روز در دل اقیانوس هند پیش نروند به ۸۰ تا ۱۲۰ تن ماهی نمیرسند. دریا خسیس است. فقط ۶ ماه از سال صیادان را میپذیرد. نیمه دوم سال که به آخر برسد کار صید تمام میشود و صیادان بیکار میمانند در سرزمینی که خاکش از آب هم خسیستر است. لنجها امنیتشان را دو به دو تامین میکنند. لنج جابر همان نزدیکی مشغول کار است. سوخت لنج سراج تمام شده و لنج جابر با ۱۸ سرنشین نزدیک میشود. با صدای شوم قایق موتوری تندرو ناخدا چاقویش را از جیب درمیآورد. تورها و طناب لنگر را میبرد تا شاید راهی برای فرار پیدا کنند. سرنشینان قایق تا دندان مسلحند. هر دو لنج در چند دقیقه محاصره میشوند و به جای ایران مسیر نزدیکتر را پیش میگیرند. سواحل خلیج عدن پر است از لنجهای صیادی و کشتیهای مسروقه. پرچم همه کشورها را میشود یکجا دید. یک هفته است از تشنگی پوست بدنشان در کلبهی داغ ور میآید. چهار مرد چهار شبانه روز در همان گودال مدفون میمانند. چانههایشان به خاک غریبه میسابد. دزدها فقط پول میخواهند. کاری با سرنشینها ندارند. هر شناور انباری پر از آب و غذا دارد. صیادان باید همان را جیرهبندی کنند تا روزی که دزدها با دولت سرنشینان به توافق برسند و کشتی را آزاد کنند. گاهی میشود با لنج هم به توافق رسید:« با ما بیایید کشتی بگیریم، بعد آزادتان میکنیم». به لنج سوخت تمام کرده و ناقص سراج نمیشود این پیشنهاد را داد. سومالی از سال ۲۰۰۵ و با اوجگیری جنگهای داخلی جای خودش را در کابوسهای دریانوردان تجاری، نفتکش و لنجهای باری و صیادی باز کرده است. دو لنج پر از ماهی در ساحل کناره میگیرند. دزدها اولین تماسها را با ایران برقرار میکنند و گوشی را به دست سرنشینان میدهند. این خبر در گوش اهالی کنارک و روستاهای اطراف آن میپیچید:«دزدها ما رو گرفتن. داشتیم برمیگشتیم و خیلی آب و غذا نداریم. میگن ۴ میلیارد تومان میخوان تا آزادمون کنن. نگران نباشید. حال همه خوبه. پول رو بفرستید آزادمون میکنن. به صاحب لنج خبر بدید یه کاری بکنه». کنارک قطب صیادی جنوب کشور است. این دو لنج اولین قربانیان دزدان دریایی نیستند. پیش از این چندین لنج و کشتی ایرانی به دست دزدان افتاده با باجهای خرد و کلان آزاد شدهاند. صیادان این را میدانند. چیزی که در روزهای اول همه از آن بیخبرند طولانی شدن روزهای اسارت، مرگ هشت نفر و سکوت خفقانآور دو سالهی همگانی است. کشتیهای زیادی از سراسر دنیا هر روز در این آبها اسیر و آزاد میشوند. دزدی دریایی یکی از قدیمیترین ماجراجوییهای دنیاست که از قرن ۱۳ میلادی تا امروز دوام آورده، شکل و جا عوض کرده، اما از بین نرفته است. فرار بزرگ صیادها در لنجهایشان اسیرند. روی عرشه هر کشتی و لنج مسروقه مردان مسلح وقت میگذرانند. ماههای اول هر هفته با یک تکزنگ به موبایل خانوادهها، تماس از ایران گرفته میشود و صیادان با خانوادههایشان حرف میزنند. حالا ۸ ماه است در لنجهایشان اسیرند و سئوال اولشان خانوادهها را شرمنده میکند:«چیکار کردید؟ کی آزاد میشیم؟» فروزانمهر صاحب لنج است و به تلاشهایش برای نجات لنج ۲میلیارد و ۲۰۰ میلیون تومانی و جان فرزندخواندهاش از دست دزدان ادامه میدهد. امید خانوادهها به اوست و او هم امید را از آنها دریغ نمیکند. پروین صباحی همسر ناخدا میگوید: «ای کاش از اول میگفت کاری از من ساخته نیست. ۲۰ ماه به امروز و فردای او گوش کردیم و صبر کردیم. آخر کف دستش را نشانم داد گفت ببین اگر مو هست بکن. پول ندارم و کاری هم از من ساخته نیست». مردان لنج سراج گاهی جایشان را با سرنشینان لنج جابر عوض میکنند. لنج بیلنگر روی آب تاب میخورد و چارهای ندارند جز اینکه دور خود بگردند تا تعادل لنج حفظ شود. جلال برای خواب میرود پیش دوستانش در لنج جابر. نوری تازه در چشم سرنشینان جابر میدرخشد. ناخدای همسایه میگوید:«جلال بمون همینجا. ما امشب فرار میکنیم. میخواهیم دزدا رو مسموم کنیم. ۴ نفر اینجا نگهبانن ما ۱۸ نفریم … ». بوی خانه مشام جلال را پر میکند. دندان میفشارد:«نه شما برید. اگه من با شما بیام وضع بچههای سراج بدتر میشه. فروزانمهر دنبال کارمونه». فرار گلاب گلاب با پای پیاده جادههای خاکی را طی میکند. صیادی است با همسری در پاکستان، شاغل در کنارک و حالا سفیر و سرگردان در جادههای خاکی سومالی. دومین باری است که در یک سال جانش را کف دست گرفته. یک بار در آخرین دوره صید با آنکه میدانست باید تا میانه اقیانوس بروند دل به دریا زده و حالا دل به خاک زده به امید یک آبادی، یک آشنا. روز چهاردهم در موگادیشو خودش را به کاردار سفارت ایران معرفی میکند. ناباورانه کلمات فارسی را در هوا میقاپد و به زبان بلوچی و اردو شرح ماجرا را میدهد. یک هفته بعد او در خانه خودش است، دوستانش در جهنمی تازه. سومالی از سال ۲۰۰۵ و با اوجگیری جنگهای داخلی جای خودش را در کابوسهای دریانوردان تجاری، نفتکش و لنجهای باری و صیادی باز کرده است. گرسنگی شروع میشود. ذخیره آب شیرین و غذا تمام شده و دزدان میگویند الوعده وفا. کاری به کار سرنشینان ندارند، حتی اگر آن کار یک لیتر آب نوشیدنی باشد. دیگر یک ریال هم پایین نمیآیند. ۲۱ روز است که مردان تشنه و گرسنهاند. با خانوادههایشان تماس گرفتهاند و شرح مصیبت تازه را دادهاند. دزدها برای غذا و آب پول جداگانه میخواهند. دیپی آخر دنیا دختر خاله عبدالماجد روبروی من ایستاده. پشتش یک چپَر تاریک است. سفیدی یک جفت چشم را از پشت شانهاش میبینم: «عبدالماجد و عبدالله اولین بارشان بود که میرفتند دریا. لباس عروسهایشان را دوختیم که وقتی برگشتند زن بگیرند. ۱۰ ماه بعد از رفتنشان عبدالله زنگ زد. گفت با دستای خودش عبدالماجد رو گذاشته تو خاک. هشتاشون از گشنگی مردن». مادر عبدالماجد پشت سرم یک صدای ضجه میشود. پروین ترجمه میکند: «میگه بچهام بیکفن و بینماز دفن شد. نمیتونم سر خاکش گریه کنم». خاله کشته شدهها ادامه میدهد: «برای غذاشون همه مردم کمک کردن. هرچی طلا، گوسفند، ظرف و ظروف و پتو داشتیم فروختیم. همهاش شد ۲۰ میلیون تومان. دادیم که اقلاً به عبدالله غذا بدن. شریف هم بعد از عبدالماجد مرد». برای رسیدن به این روستا بیش از دو ساعت در جادههای خاکی و آسفالت راندهایم. شهرام پسر خاله پروین، راننده است. میگوید:«کنارک آخر ایرانه. بعد از اسکله دیگه آبه و خاک ایران تموم میشه. این دِهها که برای کار ازش میان کنارک انگار آخر دنیاست». از جاده چابهار یک میانبر میشناسد معروف به جاده انگلیسیها. میلیونها سال پیش اینجا کف اقیانوس بوده. صخرههای سنگی رسوبی و کوههای مینیاتوری جاده را محاصره کردهاند. تک و توک گیاه سبزی به چشم میخورد. یک ساعت و نیم در این جاده پیش میرویم تا به سه راهی پلان برسیم. جز پمپبنزینی که نزدیک خانه ناخدا دیدهام پمپ دیگری در کل مسیر نیست. هر چند کیلومتر دستفروشی بطریهای یکونیم لیتری بنزین میفروشد. مرد بلوچ با کمیز و شلوار نخودی رنگ منتظرمان است. سوارش میکنیم. از دوراهی سندیها وارد جاده خاکی میشویم که ما را میرساند به روستای دیپی. ۲۱ ماه پیش عبدالله، عبدالماجد و حمزه نوحانی همین روستا را به قصد کار و برای آخرین بار ترک کردند. در خانه مادر نابینای عبدالله مینشینیم. زنان روستا یک به یک وارد میشوند، دست میدهند و مینشینند. عمویشان دستانم را میگیرد: «برادرم با پای پیاده میره تا چابهار گدایی میکنه. دو هفته یک بار میاد اینجا سرش رو میکوبه به کولر خونهای که عبدالله برای خودش ساخته بود و میره. خانم تو رو خدا کاری کنید. همین یک نفر عبدالله برای ما مانده. مادر عبدالله رو ببین. انقدر گریه کرده یه چشمش کور شده. هرچی داشتیم فروختیم. پول نداریم. سواد نداریم به کسی دردمونو بگیم. خانم تو رو خدا بهشون بگو یه کاری کنند». گرسنگی شروع میشود. ذخیره آب شیرین و غذا تمام شده و دزدان میگویند الوعده وفا. کاری به کار سرنشینان ندارند، حتی اگر آن کار یک لیتر آب نوشیدنی باشد. دیگر یک ریال هم پایین نمیآیند. دو گوسفند، یک شتر و چند بز کل دام این روستاست. دختر تانکر آب را نشان میدهد: «آبی که برامون میارن شوره ولی ما عادت داریم. عبدالله برگرده اصلا همینم نمیخواهیم. ما شکر میکنیم. اصلاً نمیخواهیم مردامون برن صید. دریا دیگه برکت نداره». دریا بیبرکت. خاک و آب شور. شکر چه را میگویند وقتی نزدیکترین و ارزانترین بیمارستانشان در خاک پاکستان است؟ تنها مدرسه منطقه یک مدرسه ابتدایی است. جز برق رایگان یا ارزان امکان دیگری در روستاهای چابهار نمیبینم. لیوان آب شیرین را سر میکشم. شهرام در بازگشت میگوید آن بطری آب معدنی به رسم مهماننوازی برای من باز شده بود. میخواهم با نامزد عبدالماجد حرف بزنم که پروین میدود دنبال آنتن. موبایلها در یک نقطه از روستا کار میکنند. همه جمع میشوند. تماس از سومالی است. بعد از چهار ماه بیخبری زنگ زدهاند. صدای جلال به سختی میآید. برای اولین بار گریه پروین را میبینم. جلال با نفسهای بریده تعریف میکند: «چهار ماه پیش دوباره فرار کردیم. برای همین تماسمون قطع شده بود. دزدا به پای من شلیک کردن. گلوله تو پامه و چرک کرده. هنوز گشنه و تشنهایم. دیگه دووم نمیاریم. کاری بکنید». تمام مسیر برگشت پروین پاهایش را به کف ماشین میکوبد و گریه میکند. مصاحبهها در روستا ناتمام میماند. پدر نوحانیها را پیدا نکردیم. کسی نمیداند مسیر گداییاش او را به کجا میبرد. شاید دو هفته بعد با ۱۰ هزار تومان پول برگردد. اسکناسهای ۱۰۰ تومانی و سکهها را مرتب کند، سرش را به دیوار خانه تازه دامادش بکوبد و دوباره برود. نادر تنها پسر این خانه است. صرع دارد. ترس از تشنجهای دائمیاش نمیگذارد کسی او را در خشکی یا روی آب به کار بگیرد. مادرش دست روی چشم کورش میگذارد برای بدرقه چیزی میگوید. شهرام ترجمه میکند: قدم روی چشم کورم گذاشتید. کاری کنید. فرار از حلبی بعد از فرار گلاب و سرنشینان لنج جابر شرایط برای اسیران بازمانده سختتر میشود. لنج سراج آن قدر خودش را به ساحل میکوبد که میشکند. خانه اسیران زیر آب میرود و صاحب لنج گرفتارتر میشود. پیش از این اتفاق صاحب لنج ۳۵۰ میلیون تومان پول از مساجد و اهالی شهر جمع کرده و برای دزدها فرستاده است. رابطی به نام محمود در سومالی از طرف دزدها مامور جابجایی پول میشود. محمود شاه دزد است. پول را از فروزانمهر و از همکارانش در سومالی میدزدد. سرنشینان سراج از زمین صاف جهنم به چاه ویل پرتاب میشوند. دزدها برای مراقبت بیشتر بازماندهها را بین یکدیگر تقسیم میکنند. کرانی یکی از حرفهایترین دزدهای منطقه است. کارش را خوب بلد است. ۸ نفر میافتند دست کرانی. ۱۳نفر میمانند دست عبدالولی که یا تازهکار است یا دیوانه. گلاب از همین گروه ۱۳ نفره فرار میکند. عبدالولی ۸ نفر را با گرسنگی و تشنگی به کشتن میدهد. زندانیها در ساحل و در کلبههای حلبیساز زیر آفتاب زندانیاند. کرانی گروگانهایش را در دو کلبه دور از هم زندانی میکند. ساکنین یک کلبه به واسطه کمک یک چوپان محلی موفق به فرار میشوند. شرایط برای بازماندهها باز هم سختتر میشود. از همه فراریهای این پرونده یکیشان را هم پیدا نمیکنم. میگویند رفتهاند برای صید میگو. باورش سخت است. مرگ به حلبی میزند ۸ مرد گرسنه سپیده نزده از خانههای داغ فلزیشان بیرون میآیند. هر کدام یک بیل میگیرند. زمین ناآشنا را میکنند. اینبار افقی. بیست و یکمین روز گرسنگیشان است. کندن و پر کردن گورها دو روز طول میکشد. ۸ مردِ رو به مرگ ۸ مرد مرده را دفن میکنند. برادر، برادرش را. رفیق، رفیقش را. به کلبه برمیگردند. زبان به سق دهان چسبیده. ادراراشان را مینوشند. محمد رئیسی را روبروی مجتمع صنعتی صید کنارک میبینم. محصولات این شرکت را با آرم تحفه همهجا دیدهایم. ۶ عضو خانوادهاش از روستای چاپ برای صید در لنج سراج بودهاند. صدایش میلرزد: «برای یک لقمه نان رفتند. چه نانی!» بعد از فرار گلاب و سرنشینان لنج جابر شرایط برای اسیران بازمانده سختتر میشود. صاحب لنج ۳۵۰ میلیون تومان پول از مساجد و اهالی شهر جمع کرده و برای دزدها فرستاده است. رابطی به نام محمود در سومالی از طرف دزدها مامور جابجایی پول میشود. محمود پول را از فروزانمهر و از همکارانش در سومالی میدزدد. پسرعموهایش هر کدام برادری را به خاک سومالی سپردهاند. رئیسی کارگر این کارخانه است. ۳۰۰ کارگر این کارخانه کمکم بیرون میآیند. ساعت ۴ شده و آفتاب دارد غروب میکند، دو ساعت زودتر از ساعت رسمی کشور. شیفت کارگران تمام شده. رئیسی حرف نمیزند. غمگینترین مردی است که در این سفر میبینم:«پیرمرد را میبینم گدایی میکند جگرم کباب میشود. این وضع ما، آن هم وضع نوحانی. کار ما دریاست. این همه خانواده بدبخت شدند برای یک لقمه نان حلال». حوصله ندارد حرف بزند. زنان کارگر را نشانم میدهد: «نگاشون کن. اینا تازه اونایی هستن که کار دارن. دل و روده ماهیا رو پاک میکنن. دو شیفت کار میکنن، یه شیفت حقوق میگیرن. ناهارشونم خودشون میارن». بوی گند کارخانه را باد به دریا میبرد. در دورترین آرزوهای آن هشت مرد هنوز این بو زنده است. حسرتش را میکشند. این بوی آشنای آبادیشان است. نسیمی در جهنم سه روز است مهمان خانه ناخدا هستم و لبخند به صورت کسی ندیدهام. مبینا دختر کوچک ناخداست. پاره جگرش. پروین است که میگوید: «همه جا با خودش میبردش. من اعتراض میکردم میگفتم دختره با خودت نبرش. عاشق دختراشه. دو ساله مبینا گوشوارههاشو میاره میگه اینا رو بفروش بابا رو برگردون.» هرچه میکنم مبینا جز سلام و خداحافظ حرفی با من نمیزند. از روستا برگشتهایم و پروین برای مخفی کردن راز زخمی شدن پدر بچهها سکوت کرده است. نزدیک سحر در اتاقم را باز میکند: «خوابم نمیبره. میترسم دیگه جلال رو نبینم». و آخرین اشکهای آن روزش را هم روی گونه میسراند. مرجان دختر بزرگ خانه است. مدرک قبولیاش در کنکور را گذاشته لب کوزه: «رفت و آمد به چابهار پول میخواست. ثبت نام و کتاب و دفتر هم بود. مجبور شدم بهش بگم نره دانشگاه تا باباش برگرده». مرجان منتظر دو نفر است. پدرش جلال و نامزد و پسر عمهاش نسیم با اسم شناسنامهای ابراهیم بلوچنیا. به نسبت خانههایی که در این سه روز در کنارک و روستای دیپی دیدهام خانه پروین شبیه قصر است. پروین را پدر بازنشسته و پسرخالهاش تا امروز حمایت کردهاند. مادر نسیم را میبینم. در یک خانه ۵۰ متری دو خانواده زندگی میکنند. در اتاق نوعروسش مینشینیم. نوهاش خواب است: «وقتی نسیم رفت این بچه تو شکم مادرش بود. هنوز عموش رو ندیده». مثل بقیه مردم از این زن هم سئوال تکراریام را میپرسم: نماینده شورای شهرتان، از مجلس، از وزارت خارجه … هیچکس نیامده اینجا؟ «نه کسی آمده نه حتی به ما زنگ زدهاند. ما از ماه سوم خدا خدا میکردیم بچههایمان به ما زنگ نزنن. تا گوشی رو برمیدارن میگن برای ما چکار کردید و ما از شرمندگی زبانمان کوتاه است. چه کار میتوانیم بکنیم؟ نه پولمان میرسد آزادشان کنیم نه زورمان». «نه کسی آمده نه حتی به ما زنگ زدهاند. ما از ماه سوم خدا خدا میکردیم بچههایمان به ما زنگ نزنن. تا گوشی رو برمیدارن میگن برای ما چکار کردید و ما از شرمندگی زبانمان کوتاه است. چه کار میتوانیم بکنیم؟ نه پولمان میرسد آزادشان کنیم نه زورمان». این جمله را برای اولین بار از مادر نسیم میشنوم. در طول سفر ده بار دیگر هم میشنوم:«خانم تو رو خدا به دولت بگید به ما وام بده ما پولش رو قسطی برمیگردونیم. الان دزدا به ۱۵۰ هزار دلار راضی شدن٬ ولی ما دیگه پولی نداریم که بفرستیم. یه ۳۵۰ میلیون فرستادیم که یکیشون بالا کشید. دو بار هم همه مردم و خانوادهها پول گذاشتیم رو هم ۵۰ و ۷۰ میلیون تومان فرستادیم که بهشون غذا بدن. دیگه چیزی نداریم». بعد از ۲۱ ماه بیخبری و مرگ ۸ صیاد تازه یکی دو خبر از تهران میرسد. خبرنگاران در کمپینی که برای آزادی صیادان راه انداختهاند هر گوشه مسئولی را سئوالپیچ میکنند. خبرها به خانوادهها میرسد و تبدیل به شایعه آزادی میشود: «عیب نداره شایعهی خوب هم خوبه». از روزی که رسیدهام میشنوم که میگویند رابطی در سومالی پیدا شده است که میتواند در ۴۸ ساعت در نبود سفارت و مسئول ایرانی گروگانها را آزاد کند. آنقدر میگویند که اسم این رابط را جستجو میکنیم. رابط با مترجم خانوادهها در سراوان صحبت کرده است. فیلمی از آزادی یک کشتی فلیپینی فرستاده است. فیلم از شبکه الجزیره پخش شده است. اسم مرد جان استید است. جان استید نماینده سازمان ملل در سومالی و رئیس بخش مبارزه با جرائم دریایی است. لیستی از گروگانها و کشتهشدگان که هنوز نتوانستهام تکمیل کنم در دست دارد. به مترجم گفته است: «منتظر تماس مقامهای ایرانی هستم تا گروگانها را آزاد کنیم». در آخرین مکالمه پروین نام استید را تشخیص میدهم که به شوهرش میگوید مقاومت کند. چیزی به آخر این بازی مخوف نمانده. شهرام بغض کرده اما میخواهد هوای دخترخاله گریانش را داشته باشد. میگوید: «رفتیم فرمانداری. همون اوایل. مترجممون ایمیل فرستاد برای وزارت خارجه. یه بار هم دفتر زهواری (نماینده مجلس) بودیم که اتفاقا جلال زنگ زد. گوشی رو دادم به آقای زهواری خودش حرف زده با جلال. میگن پرونده امنیتیه. ما نمیفهمیم چرا امنیتی شده. اینا کارگرن، نه قاچاقچی. کارشون مشخصه، بارشون مشخصه، اسمشون مشخصه». کار شهرام هم به دریا گره خورده است. توزیعکننده ماهی است. روال کار لنج صیادی را توضیح میدهد: «قبل از اینکه برن دریا صیادا لنج رو تمیز میکنن٬ انبار آذوقه رو پر میکنن٬ سمپاشی میکنند و بدنه رو تمیز یا تعمیر میکنند و همه این کارا ۲۰ روزی طول میکشه. حداقل ۲ ماه هم روی آب میمونن تا یخچالهاشون پر شه. وقتی برگشتن صید تقسیم بر سه میشه. دو سهم مال صاحب لنجه، از یک سهم باقی مونده هزینه سوخت و غذا و تعمیرات کم میشه و باقیمانده تقسیم میشه بین ناخدا و جاشوها که سهم هیچکس به ۳ میلیون هم نمیرسه. یعنی ماهی کمتر از یک میلیون گیرشون میاد که باید بقیه سال هم از همون بخورن. یه صیاد خیلی خوششانس باشه در سال سه بار میتونه میتونه بره صید چون فصل ماهی تموم میشه». آخرین امید ۸ نفر از ۲۱ نفر زنده ماندهاند. یکیشان پایش از گلوله زخم، آن یکی ریههایش عفونت کرده است. هر تلاشی برای فرار آنها را به قعر جهنم فرستاده است. ۸ بازمانده از لنج مغروق سراج هر شب خواب زنده بگور شدن در خاک سومالی را میبینند. هواپیما با تاخیر دو ساعته بلند میشود. آفتاب دارد غروب میکند. تهران را از ابر سیاهی که بالای سرش ایستاده تشخیص میدهم. میدانم تعطیلی هوای آلوده چند روز دیگر از سهم امیدواری مردمانی که دیدهام کم میکند. آفتاب تهران دارد غروب میکند. انگار از اخترک دیگری آمدهام که خورشید آن دو بار غروب میکند.