آرزوی مقدس کودکان سیستانی که 12 کیلومتر تا مدرسه می‌دوند

بسیاری از آنها شناسنامه ندارند، اما برای فرونشاندن عطش و اشتیاق بی‌پایان درس خواندن، هر روز در گرما و سرما، به امید رسیدن به مدرسه، مسیری ۱۲ کیلومتری را می‌دوند. آرزوی بیشتر آنها معلم شدن است.
به گزارش مشرق، روایت محرومیت مناطق دورافتاده ایران، محدود به فقر اقتصادی و مشکلات معیشتی نمی‌شود. فقر و محرومیت آموزشی که قطعا زمینه ساز محرومیت‌های متعدد اجتماعی در آینده می‌شود نیز، در اینگونه مناطق از جمله سیستان و بلوچستان به شدت آزاردهنده است.

کودکانی که عطش یادگیری را در برق نگاه و بغض آرزوهایشان به راحتی می‌توان دید، یا از داشتن مدرسه‌ای با حداقل امکانات محروم هستند و یا برای رسیدن به مدرسه، روزانه باید مسیرهایی بعضا بیش از 20 کیلومتر را در سرما و گرما بدوند تا به مدرسه برسند.

گذر روستا به روستای دوربین راویان در شهرستان زابل، در کنار مشکلاتی چون بیکاری، اعتیاد، خشکسالی و مهاجرت روستاییان و تخلیه روستاها، با مشکل فقدان مدرسه در این مناطق مواجه شد.

روستای کندو جزو روستاهایی بود که نسبتا تعداد کودکانی که به سن تحصیل رسیده‌اند در آن زیاد بود.

یکی از مردان میانسال این روستا درباره اینکه آیا در کندو، مدرسه ای وجود دارد یا خیر گفت: نه. نداره. البته من قدیم‌ها خودم اینجا درس خوندم، دیروقت. وقتی خیلی کوچک بودم، حدود 20 سال جلوتر اینجا مدرسه نمونه‌ای داشت. نمی‌ذارن اینجا مدرسه بسازن. هرچی هم نامه میدن هیچی. بچه‌ها باید پیاده تا ورمال برن تا به مدرسه برسن.

 

دویدن 12کیلومتری کودکان بی شناسنامه برای رسیدن به آرزو

3 کودکی که تازه از مدرسه به خانه خود که ابتدا و انتهایش اتاقی 12 متری بود، رسیده اند، درباره مشکلات خود صحبت می کنند.

محمد، که تحیر و تعجبش از سوال ما درباره ساخت مدرسه در کندو، ما را یاد یک شیب معروف می‌اندازد، می‌گوید: مدرسه؟ اینجا؟؟ نه. باید بریم لوتک.

دو دختر دیگر که همسن به نظر می‌آیند نیز در اتاق هستند که هرکدام برای درس خواندن به روستاهای لوتک و پشتِ دشت می‌روند.

شرم و حیای دخترانه و خجالت از رو در رو شدن با دوربین آنها را مجبور می‌کند هرچند ثانیه پشت دیگری پنهان شوند و بعد به سوالات ما جواب دهند. اینکه ساعت 6:30 صبح میان بیابان باید به مدرسه بروند تا در آینده یکی معلم شود و دیگری خانم دکتر… محمد هم دوست دارد معلم شود.

در حیرت علاقه و اشتیاق این کودکان برای رسیدن به مدرسه با وجود مشکلات متعدد بودیم که با ورود به بخش خمّر، با مشکلی جدید و البته عجیب روبه رو شدیم؛ کودکانی که علاوه بر محرومیت از مدرسه، از داشتن شناسنامه هم محروم بودند و فقط در همان روستا و صرفا از روی اسم، شناخته می‌شدند.

عزیز یکی از آنها بود، نوجوانی که باید طبق روال مرسوم در کلاس هشتم درس می‌خواند اما به دلیل اینکه پدرش شناسنامه ندارد، آموزش و پرورش در هویت و ایرانی بودنش تشکیک کرده و از درس خواندنش جلوگیری کرده است.

مشغول گفت وگو با ریش‌سفیدان روستا بودیم که عزیز با اصرار خودش را به میان جمع کشاند و خواست که مشکل خودش و سایر کودکان روستا را مطرح کند.

از مدرسه‌ای گفت که در 12 کیلومتری روستایشان قرار دارد و هر روز باید برای رسیدن به آن، 12 کیلومتر را در گرما و سرما بدود و بعد از اتمام کلاس دوباره به خانه برگردد.

می‌گفت: این مسیر را هر روز می‌دوم و اگر واقعا بدوم حدود 2 ساعت طول می‌کشد تا به مدرسه برسم. این داستان مدرسه رفتن ما در سرما و گرماست. یک سرویس مدرسه به ما نمی‌دهند. خودتان یه نگاه بندازید ببینید چقدر کودک اینجاست. وضع همه همینه.

من هر روز باید بدوم تا به مدرسه برسم، اما وقتی می‌رسم که معلم نصف درس را تدریس کرده و من جز اینکه در راه بودم، جوابی برای تأخیرم ندارم.

از اینکه یارانه نمی‌گیرد می‌گوید و از دلیلش که نداشتن شناسنامه است. با این سن کمش، فرزند بزرگ خانواده‌ای 7 نفره است که پدرش هم به دیل بیماری قادر به کار کردن نیست.

برای گرفتن شناسنامه به هر اداره مربوط و غیرمربوط که لازم بوده در دوست‌محمد رفته است اما هنوز می‌دود…

 

دویدن 12کیلومتری کودکان بی شناسنامه برای رسیدن به آرزو

عزیز می‌گفت: به زاهدان هم نامه زده‌ام اما 8 ماه است که بر من جوابی نیامده است. مجبوریم صدایمان را بلند کنیم و بگوییم آقا ما شناسنامه نداریم.. چه کار کنیم؟ نه یارانه می‌تونیم بگیریم، نه می‌دانم فردای من و آینده‌ام چه میشه؟ آمدیم و فردا گفتن از مدرسه برو بیرون، من چه کنم؟ نمی‌دانم این درسی که الان می‌خونم فردا قراره چه کاره بشم؟ من باید شناسنامه داشته باشم تا بدونم فردا می‌خوام چه کاره شوم. من که درس می‌خونم اگر فردا نتونم برای کشورم کاری کنم، چه فایده‌ای داره؟ بدون شناسنامه چه کار می‌تونم برای کشورم بکنم؟ کجای کشورم را می‌تونم آباد کنم؟

* کمیته امداد کمکی به شما نمیکنه؟

– کمیته امداد هم هیچ کمکی نکرده؛ میگن خودتون و پدرتون شناسنامه ندارید، فقط مادرتون شناسنامه داره که بازهم کاری نمیشه کرد.پدرم عمل کرده و خرج آن هم هست. نمی‌دانم چه کنم؟ مدرسه را رها کنم قطعا ضرر می‌کنم. کسی را هم ندارم به من خرجی بده.

* الان خرجی شما رو کی میده؟

از اینور و اونور کمک می‌کنن.. اما بازهم خرجمون در نمیاد. نمی‌تونم هرکاری را انجام بدم. امسال کاری بود که واقعا سخت بود و به زور اونو انجام می‌دادم. انگشتانم تاول زده بود اما گفتم پدرم پیر است و چند برادر دارم و باید برای اونا کار کنم.

اما کاری را هم انجام دهم که واقعا از خودم بیزار شدم؛ به هر حال مجبور بودم و ادامه دادم.

* چند نفر دیگه این مشکل را دارن؟

وقتی خواست جواب این سوال را بدهد، ابتدا تصمیم گرفت با انگشت کسانی را که مشکل دارند، نشان دهد اما وقتی فهمید فقط دو نفر چنین مشکلی ندارند، گفت: غیر از این دو نفر همه همین وضع را دارن… شناسنامه ندارن و با مشکل درس خواندن روبه‌رو هستند.چیزی ندارند و یارانه هم نمی‌گیرند.

بعد کودکی را نشان داد و گفت: استعداد عجیبی دارد اما او هم شناسنامه ندارد؛ فقط یک معلم برای ثواب و کار خیر به آنها درس می‌ده.

 

دویدن 12کیلومتری کودکان بی شناسنامه برای رسیدن به آرزو

با راه بلدمان به سمت روستاهای دیگر در حرکت بودیم که به روستای فراهی رسیدیم؛ روستا آنقدر خلوت بود که دخترکی تنها روی خرابه‌ای از یک دیوار نگرانمان کند و او هم با ترس به سمت خانه حرکت کند. اما حضور در کنار مادر و اطمینان خاطری که راه بلد به آنها داد، مهسای 12 ساله را کمی آرام کرد اما همچنان برای پنهان کردن استرس و نشان دادن تمرکزش با انگشتانش بازی می کرد.

مهسا از زندگی وسط بیابان و در روستایی می‌گفت که تنها دو خانواده داشت و تعداد اهالی آن به زور دو رقمی می شد. مهسا هم مانند بسیاری از کودکان روستاهای دیگر، مجبور بود برای درس خواندن به روستایی دورتر به نام بارانی برود. او هم دوست دارد در آینده معلم شود.

مهتاب، دیگر مه‌پاره مادرش هم مانند مهسا برای کنترل حرف‌ها و تمرکز مقابل دوربین، با انگشتانش بازی می‌کند. می‌گوید روستای‌مان را کمتر دوست دارم، اینجا قبلا شلوغ‌تر بود و الان بیابان شده. اون‌وقت‌ها آدم زیاد بود.

مهلا، خواهر کوچک مهتاب و مهسا، هم که خود را پشت چادر مادرش پنهان کرده، با شیرینی کودکانه‌اش می‌گوید هنوز 2 سال دارد و به مدرسه نمی‌رود. شاید نداند که 5 سال دیگر هم که موقع مدرسه رفتنش باشد، احتمالا مدرسه‌ای نباشد که بخواهد آموختن را از آنجا آغاز کند.

عاصف و محمد و علی‌اصغر هم همین مشکل را دارند. هر روز به امید رسیدن به مدرسه و درس خواندنی می دوند که معلوم نیست فردا چه سرنوشتی در انتظارشان هست.

روستا به روستا وضع همین است؛ کودکانی که به عادت و شیوه‌ای دیرینه که گویا رسم آنهاست، در کوچه و پشت‌بام‌ها روی پنجه پا نشسته‌اند و شاید خستگی یک هفته دویدن خانه تا مدرسه و مدرسه تا خانه را در می‌کنند. هرچند ما به خاطر نداشتن شناسنامه در ایرانی بودنشان تشکیک کرده ایم، اما آنها بدون شناسنامه هم به فکر آینده و آبادانی ایران هستند.

 

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا